یادمه همیشه توی مسیر تهران به سرخه مهستی گوش میدادیم. مهستی شده بود اولین خوانندهی موردعلاقهی من، و الان هم یکی از اوناست.
هروقت به بچگیم فکر میکنم کلی صحنه قشنگ میاد جلوی چشمم. دوران ایدهآلی نبود، یه مامان دیوونه داشتم، و بابایی که زندان بود، یا موقعی که نبود هم اوضاعمون تعریفی نداشت. شاید الان همه فکر کنن دوران کودکی وحشتناکی داشتم، اما نه. من از همون سن یاد گرفتم آدمایی که آرامشم رو به هم میریزن نبینم. برام مهم نبود مامانم قرص خورده، یا بابام پیشم نیست. همین کافی بود که دست منو نکشن و همراه با خودشون نبرن. همین که پیش مامانبزرگ و بابابزرگ و داییم باشم برام کفایت میکرد. میون اون همه دختر توی فامیل، من شادترینشون بودم. من تنها کسی بودم که با دامن کوتاه جلوی کلی جمعیت میرقصیدم و از نمایش کمدی "مورچه داره" که برای دهه پنجاهه تقلید میکردم. یادمه همیشه میرفتم پیش ریحانه و حانیه تا ازشون بخوام برقصن، اما این کارو نمیکردن. با اخم کز میکردن یه گوشه و اصلا دیده نمیشدن. همینشم برای من عجیب بود.
خونه مامانبزرگ مامانم توی سرخه بود، کنار جواهرات پیوندی. از سمنان فقط همینجارو میشناختم و خیلی دوستش داشتم. فامیلا همیشه دور هم جمع میشدن و میتونستم با علی بازی کنم. مامانبزرگ و خاله شهناز دائم قربون صدقه میرفتن. بابابزرگم همیشه تنبکشو از تهران میاورد سرخه. ما زیاد اونجا نمیرفتیم. خانوادهی من همیشه از همهچیز جدا بود. نه مهمونیای، نه زندگی عادیای، هیچی!
اردیبهشت امسال، مامانبزرگِ مامانم که مرد رفتیم اونجا. علی همه رو دور خودش جمع کرده بود و عکسای خانوادگی که خاطرات مشترکشون بود رو نشونشون میداد. اما من هیچ سهمی توشون نداشتم، و تنها کاری که تونستم بکنم یه گوشهنشستن و قایقدرستکردن برای بچهها بود. هیچکی منو نمیشناخت، هیچکی با من حرف نمیزد، هیچکی هیچ خاطرهای با من نداشت. فقط الههست که هروقت میبینتم بهم میگه "یادته؟"، منظورش اون روزیه که توی فرودگاه بغلم کرده بود و من هی دمپاییمو مینداختم.
علی یادش میاد که از شونهش آویزون میشدم و همیشه این دختر چادری که سرش تو کتابه نبودم؟
ریحانه یادشه توی اتاق با هم مسابقه دو میدادیم و سعی میکردم به پسرا نزدیکش کنم؟
کسی یادش هست من چجوری میرقصیدم، چجوری آهنگ میخوندم، یا چجوری میخندیدم؟
احتمالا خونهی مامانبزرگ رو به زودی میذارن برای فروش، حسرت زیاد اونجا رفتن تا همیشه به دلم میمونه، و ترسِ بیشتر از این فراموششدن توی وجودمه.
اینجا حیاط خونه مامانبزرگ بود. وقتی همه داخل خونه با هم صحبت میکردن، من یه صندلی گذاشتم جلوی این گلدونا، و براشون کتاب مردی به نام اوه خوندم.
و البته مامانبزرگ! بهشون گفتم حالا که تو نیستی، اونام بخشکن.
-امروز ساعت ۴:۵۰ با صدای گریه مامان بیدار شدم. گفت داشتم میمردم. گفت میترسم بخوابم بمیرم. میترسم بخوابم بمیرم.
درباره این سایت