از بدترین روزایی که توی مدرسه می‌گذرونم روزاییه که جشن داریم. خیلی دلم میخواد از حساسیتم کم کنم، اما هروقت آهنگایی که پخش می‌کنن رو می‌شنوم، هروقت می‌بینم دخترا با اون آهنگا خوشحال میشن و می‌رقصن حالت تهوع بهم دست میده و غمگین میشم که جای کلی موسیقی خوب تو مدرسه خالیه.
خانم کیسی بهم گفت: ان‌شاءالله نویسنده بشی!
با همین یه‌جمله تا الان ذوق‌زده و خوشحالم. 
عیارنامه رو خوندم و برای چندمین‌بار شیفته‌ی نگاهِ بیضایی به "زن" شدم. زن‌هایی که انگار از تو دل افسانه‌ها میان. نایی، تارا، سها.
یه صوتی هست که میگن همخوانی علی شریعتی و پوران شریعت رضوی و دخترشونه که "مرا ببوس" و "جان مریم" رو می‌خونن. چندروزه دائم گوشش میدم و پر میشم از غم، از حزن.
از ظهر هم دست‌به‌دامان الهه‌ی ناز بنان، مرا ببوس گلنراقی، و آهنگای همایون شجریان شدم که بشورن ببرن محسن ابراهیم‌زاده و امثالهم رو!
تا حدودی فهمیدم از زندگیم چی میخوام. یعنی هنوز یه تصویر مبهمه اما اون‌شب که داشتم بهش فکر می‌کردم دیدم با تمام وجودم می‌خوامش. آرزوها وقتی به زبون آورده نمی‌شن خیلی قشنگن.

-حرف‌هایی هست برای نگفتن»؛
حرف‌هایی که هرگز سر به ابتذالِ گفتن» فرود نمی‌آرند.
این جمله از کویر دکتر شریعتی رو خیلی دوست داشتم. خیلی زیاد. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها