روژینا از آن دوستهای خوب بود. از آنهایی که حتی بعد از کلی دعوا و قهر خم به ابرو نمیآورند و باز قد خواهرشان دوستت دارند. دلمان میخواست کنار هم باشیم. دلمان میخواست دائم برویم خانهی هم و نقش شخصیت کارتونها را بازی کنیم. دختران پنجسالهای بودیم که زیر صندلی پناه میگرفتیم و تصور میکردیم جنگ شده. اما بعد از همهی اینها بدجنسیام گل میکرد و با خودم میگفتم: دیدی سیدی کارتونت رو گرفت و پس نداد؟ دیدی حرکات تو رو تقلید کرد؟ دیدی چقدر خودش رو مظلوم نشون میده؟ میبینی به مامانش میگه مادر؟ چقدر عجیب!
اما با اینحال دوستش داشتم، تنها دختری بود که میدانستم او هم متقابلا دوستم دارد. آخرینباری که او را دیدم پیرهن قرمز به تن داشت. کلاس اول بود. رقصیدیم و چه زیباست آخرین خاطرهای که از دوستت داری رقصیدن باشد.
او مُرد. داشتم گرامافون بابابزرگ را گردگیری میکردم که مادربزرگم به کسی که پشت تلفن بود، با گویش سرخهای گفت چی؟ روژینا؟! کِی؟!
بغض نکردم، اشک هم جلوی چشمانم را نگرفت. تا دقایقی به دیوار زل زده بودم. دوستم مرده بود، چهارشنبهسوری رفته بودند بگردند که تصادف کردند. چندسالی خانوادهشان را ندیدیم. اگر هم قرار بود رفتوآمدی باشد یا قایمم میکردند یا به اختیار خودم یک گوشه پنهان میشدم. ترسم از این بود که نکند بپرسند چرا بهجای او، تو نمردهای؟ اما این قایمشدنها فایدهای نداشت. دوسالی است که هرچندماهیکبار آنها را میبینیم. پدربزرگش با دیدن من بغض میکند، مادربزرگش گریه میکند، و مادرش چنان در آغوشم میفشارد که انگار چنددقیقهای تبدیل به روژینا میشوم.
هنوز هم گریه نمیکنم، هنوز هم وقتی به او فکر میکنم به دیوار روبرویم زل میزنم و جرات نکردهام خاک روی هیچ گرامافونی را بگیرم.
از دستدادن دوست غصه ندارد، اشک آدم را درنمیآورد، بلکه به فلجشدن میماند. انگار عضوی از بدن بیحس میشود و یا دیگر وجود ندارد.
درباره این سایت