یکی از بدترین عذابهای دنیا اینه که غیراجتماعی باشی و بدلایلی که حتی خودت هم نمیدونی ادای اجتماعیا رو دربیاری، اونموقعست که مثل دستوپاچلفتیا که هی کارو خراب میکنن، شروع میکنی چرتوپرتگفتن و احمقانه رفتار کردن. میدونین؟ آدم یا باید کاملا غیراجتماعی باشه یا کاملا اجتماعی، چون اگه آدم سعی کنه حد وسط باشه (یا چیزی باشه که نیست) نابود میشه. مثل حسوحالی که من اینروزا دارم. بتمرگ سر جات دختر، چرا همش سعی میکنی با اینواون حرف بزنی؟ حس میکنم یکی از دلایلم اینه که مثلا میخوام مهربون و مردمی باشم، درصورتیکه نیستم. چون یهجا میبینم کلی نفرت ازم میزنه بیرون و جای اینکه لااقل تظاهر کنم و خوب جوابشونو بدم، بدتر توهین میکنم. یکی دیگه از دلایلم هم اینه که همیشه به روابطشون حسودیم میشه. من همیشه دوست داشتم مثل فیلم و سریالا همکلاسیایی داشته باشم که همهجوره متحد باشیم، براشون فداکاری کنم و هرچی. هفتم تا حدودی همچین آدمی بودم، دوستم داشتن. اما چندساله فهمیدم واقعا این اتفاق قرار نیست بیفته، و هیچی شبیه فیلما نیست. یه مشکل بزرگ دیگه هم تو روابطم با بقیه دارم و اونم اینه که: بیادبم. یعنی یه حرف مودبانه قرار نیست از دهنم دربیاد. با قصد نمیگم چیزی رو، اما یهسری چیزا اونقدر برام عادی شده که به شوخی میگمش و بعد که میفرستم میکوبم تو سرم و میگم: خدا مرگم بده! این چی بود گفتی؟ جدا از اینا، دلم میخواد از همه گروههای واتساپ لفت بدم. چندروزه سالم میرم واتساپ، وقتی برمیگردم میبینم سردرد و تهوع دارم. بخاطر درس و امتحان نیست، نمیدونم دلیلش چیه. اما وقتی چتارو میخونم، جز حرصخوردن کار دیگهای از دستم برنمیاد. فقط دوست دارم این دوران بگذره و خود واقعیم بشم. زمان خوابم مثل قبل بههم ریخته. نگران گلدونهامم. یکدقیقه احساس نفرت میکنم و دقیقه بعدش میگم وای، چه همکلاسیایی، چه مامان و بابایی، چه دوستایی! چقدر خوبه که آدما بههم نزدیک شدن. بعد میبینم نه. هیچی بهتر نشده، هیچی. هی به فرار فکر میکنم، فرار از خونه. و بعد میپرسم آخه کجا؟! کجا میشه رفت تو این وضعیت؟ چیکار میشه کرد؟
+چندماه از روزی که برای خودم شیرخشک خریدم میگذره، که با کلی اصرار برام شیشهشیر هم خریدن. [ایموجی خجالت] واقعا خوشحالم.
دیشب خواب دیدم رفتیم اردو و من هی میپیچونم و میرم جایی که یه عده دارن سماع میکنن. حس خیلی خوبی داشت.
درباره این سایت