همین الان، گربه‌هه بالای نرده آروم نشسته بود و نگاه می‌کرد. کلی سگ دورش صداهای وحشتناک درمی‌آوردن. چندتا پنجره باز شد، چندتا پنجره از شدت صدا بسته شد، اما گربه‌هه همچنان آروم نشسته بود و می‌دونست اتفاقی براش نمیفته. دوست داشتم جای اون گربه باشم. همو‌ن‌قدر مطمئن، همون‌قدر عاقل که می‌دونه سگا حتی لمسش هم نمی‌تونن بکنن. اما من، مطمئن نیستم، خونسرد نیستم، یهو می‌بینی اونقدر فرار کردم که دیگه خودم رو هم پیدا نمی‌کنم.

خاطره‌ی آخرین‌روزی که مدرسه باز بود رو توی کانالم خوندم. نوشته بودم: با داینا توی راهروها دست همو ی گرفته بودیم و چهارقدم که می‌رفتیم جلو، سه‌قدم برمیگشتیم. دوباره چهارقدم جلو، سه‌قدم عقب. خانم اسمایل مارو دید و با خنده گفت چندوجبه؟»

غمگینم کرد. نمی‌دونستیم آخرین باریه که توی سال ۹۸ دست همو می‌گیریم.

یه‌جاشم نوشته بودم خانم ردموند بهم گفت: می‌خواستم به دخترم نشونت بدم، بگم این دختر خوب به گلدون‌های من آب میده.» 

نمیدونستم آخرین‌روزیه که می‌تونم بهشون آب بدم. چقدر بده که آدم متوجه آخرین‌بارها نمیشه. چقدر بده که آدم نمی‌تونه به گلدون‌هاش آب بده.

دلم می‌خواد برم پیوی هرکی که می‌شناسم و بگم: لطفا زنده بمون، لطفا زنده بمون، لطفا.

دلم می‌خواد به همه‌ی همکلاسی‌هام بگم: اونی نباش که بعد از این روزا صندلیش خالی می‌مونه.

 

حس می‌کنم دارم دیوونه میشم. گریه کردم. واسه دانشکده علوم اجتماعی تهران، واسه اینکه درآینده نجوم نمی‌خونم، واسه اینکه کارگردان نمی‌شم، واسه اینکه خیلی‌وقته گربه‌ای رو نوازش نکردم، واسه پاره‌شدن سیم ویولنم، و واسه اینکه ممکنه بمیرم.

می‌دونم بیهوده‌ست همه‌ی اینا. به قولِ ابتهاج "زورق به گِل‌نشسته‌ای‌ست زندگی". اما چیکار میشه کرد وقتی همین زورق به گل‌نشسته رو هم دوست داریم؟

 

از پراکنده و بدون موضوع نوشتن خسته شدم. کاش می‌تونستم منظم حرف بزنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها