مالیخولیا



همین الان، گربه‌هه بالای نرده آروم نشسته بود و نگاه می‌کرد. کلی سگ دورش صداهای وحشتناک درمی‌آوردن. چندتا پنجره باز شد، چندتا پنجره از شدت صدا بسته شد، اما گربه‌هه همچنان آروم نشسته بود و می‌دونست اتفاقی براش نمیفته. دوست داشتم جای اون گربه باشم. همو‌ن‌قدر مطمئن، همون‌قدر عاقل که می‌دونه سگا حتی لمسش هم نمی‌تونن بکنن. اما من، مطمئن نیستم، خونسرد نیستم، یهو می‌بینی اونقدر فرار کردم که دیگه خودم رو هم پیدا نمی‌کنم.

خاطره‌ی آخرین‌روزی که مدرسه باز بود رو توی کانالم خوندم. نوشته بودم: با داینا توی راهروها دست همو ی گرفته بودیم و چهارقدم که می‌رفتیم جلو، سه‌قدم برمیگشتیم. دوباره چهارقدم جلو، سه‌قدم عقب. خانم اسمایل مارو دید و با خنده گفت چندوجبه؟»

غمگینم کرد. نمی‌دونستیم آخرین باریه که توی سال ۹۸ دست همو می‌گیریم.

یه‌جاشم نوشته بودم خانم ردموند بهم گفت: می‌خواستم به دخترم نشونت بدم، بگم این دختر خوب به گلدون‌های من آب میده.» 

نمیدونستم آخرین‌روزیه که می‌تونم بهشون آب بدم. چقدر بده که آدم متوجه آخرین‌بارها نمیشه. چقدر بده که آدم نمی‌تونه به گلدون‌هاش آب بده.

دلم می‌خواد برم پیوی هرکی که می‌شناسم و بگم: لطفا زنده بمون، لطفا زنده بمون، لطفا.

دلم می‌خواد به همه‌ی همکلاسی‌هام بگم: اونی نباش که بعد از این روزا صندلیش خالی می‌مونه.

 

حس می‌کنم دارم دیوونه میشم. گریه کردم. واسه دانشکده علوم اجتماعی تهران، واسه اینکه درآینده نجوم نمی‌خونم، واسه اینکه کارگردان نمی‌شم، واسه اینکه خیلی‌وقته گربه‌ای رو نوازش نکردم، واسه پاره‌شدن سیم ویولنم، و واسه اینکه ممکنه بمیرم.

می‌دونم بیهوده‌ست همه‌ی اینا. به قولِ ابتهاج "زورق به گِل‌نشسته‌ای‌ست زندگی". اما چیکار میشه کرد وقتی همین زورق به گل‌نشسته رو هم دوست داریم؟

 

از پراکنده و بدون موضوع نوشتن خسته شدم. کاش می‌تونستم منظم حرف بزنم.


گاهی‌اوقات روزایی می‌رسن که هیچ کلمه‌ای نمیتونه درست توصیفشون کنه. آدم فقط میتونه پشتِ آهنگای شجریان قایم شه، با تصنیف "از خون جوانان وطن" گریه کنه، و خودش رو با فیلم‌دیدن بکشه. امروز به هانیگرین گفتم که من تا حالا واسه هیچکی جز خودم گریه نکرده بودم، اما این هواپیما چی بود که دائم میرم کلیپی که خانم برگمن فرستاده رو وا می‌کنم و اشک می‌ریزم؟ چرا احساس میکنم خودمَن؟ انگار خودم بودم که صد و چندبار مُردَم. چندروزیه که یکی از دستاویزهام برای زنده‌موندن اجتماعه. با همکلاسیا صحبت میکنم که زنده بمونم، چندساعت به حرفاشون گوش میدم تا یادم بره.

اینکه بابا رفته رو؟

اینکه میترسم برگرده؟

اینکه نمیخوام مامان بره؟

اینکه دوهفته‌ست شبا نتونستم بخوابم؟

اما بعدش از شدت اجتماعی‌‌شدن دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار و نیست‌ونابود شم. اگه تو دنیا یه‌چیز باشه که بهش حساسیت داشته باشم، همین اجتماعی‌بودنه. خانم برگمن گفت مطمئنم تو به‌زودی راه خودت رو پیدا می‌کنی. با موج حرکت نمی‌کنی و با فکر مسیرت مشخص میشه.

اینجور آدما مثل نور می‌مونن. خیلی سخته فکر کردن به از دست دادنشون. 

[از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کج‌رفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ.]


.

می‌دونین مشکلم با امر و نهی چیه؟ اینکه آمر و ناهی دلیلشون رو نمی‌گن. قانعت نمی‌کنن. فقط میخوان دستور بدن و سعی کنن همون‌جوری شکلت بدن که میخوان. براشون فرقی نمی‌کنه که دلیل بخوای یا نه، کافیه بهت امر و نهی کنن. بی‌چون و چرا باید عمل کنی.
امروز روز مزخرفی بود. مدرسه شبیه کابوس بود و خونه هم که هیچوقت تعریفی نداره. دیدم مامان خوشحاله و پر‌انرژی. گفتم چه عجب! مثل یه آدم نرمال شد. که گفت: می‌بینی وقتی آرامبخش میخورم چه خوبم؟
تازه فهمیدم همین یه لبخند هم باید به زورِ قرص بزنه. از آدمایی که افسردگی رو انتخاب می‌کنن متنفرم، حتی اگه مامانم باشه. بابا هیچوقت دستور دادن رو قطع نمی‌کنه. حتی الان که از یه هفته بیشتره که خونه نیست از دور شروع کرده به دستور دادن، و خب دلیلشم نمیگه! می‌دونین؟ دلم میخواد دستام تا تهران کش بیاد و خفه‌ش کنم. نمیتونم سر خراب‌شدن روزم با کسی شوخی داشته باشم.
از صبح حرص خوردم. به‌خاطر اینکه انقلاب هنر رو کشت، به‌خاطر پوستر و اسم آهنگ تتلو، به‌خاطر خانم بیکر که گفت برای آب‌دادن به گلدون‌ها از لیوان معلما استفاده نکنم، و به‌خاطر حرفی که زینب ابوطالبی زد.
احساس می‌کنم دوستای احمقی دارم. و همینطور من هم مزخرف‌ترین دوستی هستم که تو دنیا وجود داره؛ دوستی که خیلی راحت می‌تونه از دوستاش متنفر باشه. دیگه نمیخوام انکار کنم که تحملشون برام سخت شده. کاش آدما دکمه دیلیت داشتن.
تنها چیزی که این مدت تونسته آرومم کنه خوندن و سرچ کردن توی گوگله. فکر می‌کنم تنها آدمی باشم که برای سرگرم‌‌شدن به اطلاعات ی پناه می‌بره.
الان نیاز دارم زنگ جامعه‌شناسی یا اقتصاد باشه، و بتونم چندساعت به حرفای خانم برگمن گوش کنم. فقط همین. 


گاهی‌اوقات روزایی می‌رسن که هیچ کلمه‌ای نمیتونه درست توصیفشون کنه. آدم فقط میتونه پشتِ آهنگای شجریان قایم شه، با تصنیف "از خون جوانان وطن" گریه کنه، و خودش رو با فیلم‌دیدن بکشه. امروز به هانیگرین گفتم که من تا حالا واسه هیچکی جز خودم گریه نکرده بودم، اما این هواپیما چی بود که دائم میرم کلیپی که خانم برگمن فرستاده رو وا می‌کنم و اشک می‌ریزم؟ چرا احساس میکنم خودمَن؟ انگار خودم بودم که صد و چندبار مُردَم. چندروزیه که یکی از دستاویزهام برای زنده‌موندن اجتماعه. با همکلاسیا صحبت میکنم که زنده بمونم، چندساعت به حرفاشون گوش میدم تا یادم بره.

اینکه بابا رفته رو؟

اینکه میترسم برگرده؟

اینکه نمیخوام مامان بره؟

اینکه دوهفته‌ست شبا نتونستم بخوابم؟

اما بعدش از شدت اجتماعی‌‌شدن دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار و نیست‌ونابود شم. اگه تو دنیا یه‌چیز باشه که بهش حساسیت داشته باشم، همین اجتماعی‌بودنه. خانم برگمن گفت مطمئنم تو به‌زودی راه خودت رو پیدا می‌کنی. با موج حرکت نمی‌کنی و با فکر مسیرت مشخص میشه.

اینجور آدما مثل نور می‌مونن. خیلی سخته فکر کردن به از دست دادنشون. 

[از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سروها خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کج‌رفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ.]


این سومین سالیه که خانم هاناگِل دبیر ادبیاتمونه. یادمه اولین جلساتی که اومده بود فکر می‌کرد شیطونم و درسم بده. واسه همین همیشه وقتی می‌خواست از بچه‌های بد کلاس حرف بزنه اول از همه به من نگاه می‌کرد. یه‌بار هم املا پاتخته‌ای گرفت! و می‌خواست امتحانمون کنه، بخاطر همین کلمات سخت درسایی که نخونده بودیم رو می‌گفت. با پوزخند من رو صدا زد و کلماتی که به من می‌گفت از همه سخت‌تر بود، بعد از هربار گفتنشون حالت صداش پیروزمندانه می‌شد و منم هربار که درست می‌نوشتم ابروهام رو می‌دادم بالا و زیرلب می‌گفتم "هه‌هه!". یه‌جور جنگ بود و از اون جلسه نظرش نسبت بهم تغییر کرد. دیگه فکر می‌کرد درسخونم و این اوضاع تا جایی ادامه پیدا کرد که از شیوه تدریسش بدم اومد. من اون رو آدمی می‌دونستم که ذوق ادبی نداره و اون هم من رو؛ می‌گفت "تو از ادبیات بدت میاد؟ آخه هیچ ذوقی نشون نمیدی"، و من هم دلم میخواست متقابلاً همین رو بهش بگم، اما به‌جاش جواب دادم: نه، اتفاقا خیلی هم دوستش دارم.
اون سال رو با کمترین میزان کینه ازش گذروندم، که سال نهم باز دبیرمون شد. زیاد حواسم بهش نبود و برام نقش پررنگی توی مدرسه نداشت، تا بعد از ترم اول که به پیشنهاد خانم ایکس تو مسابقه خوارزمی شرکت کردم. همه کارای خوارزمی رو خانم ایکس پیش می‌برد اما من با کلی ذوق دلم میخواست تایید خانم هاناگل رو هم بگیرم. دوتا متنی که نوشتم رو بردم پیشش و بعد از یه هفته بالاخره خوند. ازش پرسیدم کدوم بهتر بود؟
جواب داد: حس میکنم مشکیه (اونی که با خودکار مشکی نوشته بودم رو می‌گفت) قشنگتر از آبیه بود
-مشکیه کدوم بود؟ یه مشکی بود یه بنفش!
+بنفش بود؟ یعنی من کوررنگی گرفتم؟
بعدش که با حرص خندیدم بهم گفت دوباره میخونه و نظر قطعیشو بهم میگه.
چندروز گذشت و دوباره رفتم سراغش.
گفتم خوندین؟
گفت چیو؟!
با خنده بهش گفتم مرررسی!
-آها خوارزمییی! اونارو که خونده بودم؟
+خوندین ولی گفتین دوباره می‌خونین که بگین کدوم بهتره.
با خنده مظلومانه جواب داد: آها همون آبیه دیگه، اون یکی‌ نارنجی بود چی بود؟
می‌تونم بگم همین چندتا مکالمه کلی اعصابم رو به هم ریخته بود. نزدیک مسابقه شده بود که خانم ایکس رفت پیشش و ازم تعریف کرد، این هی وسط حرفش می‌گفت: متن ب.ع که کلاس هشتمه رو خوندین؟!
خانم ایکس هم یه "نه" می‌گفت و ادامه می‌داد به تعریف کردن از من، خانم هاناگل هم هی می‌گفت: متن ب.ع رو بخونین! حتما بخونین!
همون زنگ باهاش کلاس داشتیم و قرار شد متنمو به اون هم بدم تا نگه داره. هنوز نذاشته بودم رو میزش که پیش من هم شروع کرد به تعریف کردن از همون ب.ع! بدترین روشی بود که می‌تونست برای تضعیف روحیه‌م به‌کار ببره. متن من رو پرت کرد گوشه‌ی میز و یه کاغذ دیگه رو تو دستش گرفت. وقتی دید با کنجکاوی نگاه می‌کنم گرفت سمتم و با ذوق گفت: میخوای مال ب.ع رو بخونی؟!
همون جلسه فهمیدم از من و هرچی که به من مربوط باشه متنفره. حس کسی رو داشتم که مامانش بقیه بچه‌هاش رو بیشتر ازش دوست داره. جالب اینجا بود که می‌گفت: من خیلی از جاهای انشای ب‌.ع رو نفهمیدم بس که سنگین نوشته.
یعنی فقط کلمات قلنبه سلنبه‌ش مهم بود براش، همین!
البته بعد از این قضیه تونستم برم پیش خانم بروک و تا می‌تونم غر بزنم. اونم هی می‌خندید و می‌گفت: حسودی نکن آناهیتا، شاید خودش ننوشته!
امسال که خانم هاناگل برای علوم فنون و ادبیات اومد سر کلاسمون، اولین صحنه‌ای که دید نفرت من بود، و یکی از معلماییه که دو دفعه جلوش گفتم "ازت بدم میاد". نمیدونم چرا تا الان واکنشی نشون نداده.
فردا امتحان علوم و فنون داریم و از اول سال تا الان اصلا دستم به خوندن نرفته. خانم هاناگل رو دوست دارم (خصوصا دخترش رو) اما شیوه تدریسش، و بعضی از رفتاراش، من رو به جنون می‌کشونه. و بخش دردناک قضیه اینجاست که میدونم قراره دلم براش تنگ شه. کاش می‌تونستم بهش بگم، و کاش تغییر می‌کرد. اما این اتفاق نمیفته.
امروز خودم رو با شبکه بی‌بی‌سی خفه کردم، هرچقدر شبکه‌هارو بالا پایین می‌کردم تهشم می‌رسیدم به‌ بی‌بی‌سی و مثل پیرمردای جدی زل می‌زدم به صفحه تلویزیون. به داینا درمورد قانون اساسی یه‌چیزی گفتم و هردومون شروع کردیم به خوندنش. گشنمه، خسته‌ام، و هیچی نمی‌دونم. حتی نمیدونم چرا این همه انرژی رو صرف نوشتن درباره خانم هاناگل کردم، اما به‌هرحال، یه‌جور تخلیه روانی بود!


انگار همین دیروز بود که مامان با عصبانیت کتاب "من میترا نیستم" رو پاره کرد و برای جبرانش چهارجلد کتاب خرید. هنوز هم به اون صحنه فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیره. تو اون موقعیت من "مامان" رو نمی‌دیدم، کسی که داشت کتابارو بی‌توجه به قیمتشون برام می‌خرید "وجدان" بود. الانم آهنگی که پخش میشه رو "محمد نوری" نمی‌خونه، "غم" می‌خونه.
فکر کردن به خاطرات قم غمگین و دلتنگم می‌کنه، و از اون غمگین‌تر حضور داشتن تو پردیسه. اگه بگم نمی‌خوام توی همچین شرایطی باشم ناشکریه؟ نمی‌خوام خودم رو با سخنرانی خفه کنم، نمیخوام مغزم شبیه یه کلاف کاموا شه که دیر یا زود راهی تیمارستانم کنه، نمی‌خوام بابا بهم پیام بده، یا به آهنگای تکراری مامان گوش بدم.
دلم می‌خواست یه دختر توی یکی از روستاهای خوش‌آب‌وهوا بودم، که به باغچه آب میده و شیر گاوش رو می‌دوشه. اما نیستم، به‌جاش دوروزه دارم به گروه مجاهدین خلق می‌خندم. یکی از کلیپا بود که زنه تعریف می‌کرد مسعود رجوی خطبه عقد می‌خونده، و دونه‌دونه بلند می‌شدن و می‌گفتن بله. خنده‌دار نیست؟! یا اینکه مریم رجوی می‌گفته همه‌تون یه شوهر دارین و اون مسعوده. باحاله دیگه.
عقایدم رو تو تعلیق گذاشتم تا یه‌مدت بی‌طرفانه قضاوت کنم، و خب حالا اون وسط مسطا یکم هم برای حصر خونگی و پیر شدن میرحسین و زهرا رهنورد اشک ریختم. چی میشه مگه؟ به این فکر می‌کنم که یعنی چندبار تو خونه با هم گریه کردن و کم آوردن؟ ولش کن حالا.
خودم هم دارم کم میارم. یه‌جا از کتاب کورالین بود که می‌گفت: "کورالین نمی‌دانست چرا فقط تعداد انگشت‌شماری از بزرگ‌ترهایی که می‌شناخت عقل درست و حسابی داشتند." و خب منم توی همین وضعیت گیر کردم و نه میتونم مامانم رو درک کنم نه بابام رو. واقعا باورم نمیشه سطح دغدغه‌ی یه آدم بزرگ میتونه انقدر کوچیک باشه که به احمقانه‌ترین دلایل خودش رو تو اتاق حبس کنه و سیگار بکشه، و از این وضعیت راضی هم باشه! خلاصه که دیگه نمیشه تحمل کرد. تا همینجاشم نمی‌دونم چجوری زنده موندم.
راست میگن که باید برای درمان افسردگی سریال فرندز رو تجویز کنن. خیلی معجزه می‌کنه! زیاد.
حس می‌کنم تو هرروز از زندگیم بالاخره چیزی وجود داره که من رو وادار کنه به ادامه‌دادن و نمردن. شبیه آدماییَم که به زور کلی دستگاه زنده‌ان.
می‌دونی یکی از راه‌های توکل زیاد به‌ خدا چیه؟ اینکه حتی از مامان بابات هم قطع امید کنی. و من، این کارو کردم. 


یادمه همیشه توی مسیر تهران به سرخه مهستی گوش می‌دادیم. مهستی شده بود اولین خواننده‌ی موردعلاقه‌ی من، و الان هم یکی از اوناست. 

هروقت به بچگیم فکر می‌کنم کلی صحنه قشنگ میاد جلوی چشمم. دوران ایده‌آلی نبود، یه مامان دیوونه داشتم، و بابایی که زندان بود، یا موقعی که نبود هم اوضاعمون تعریفی نداشت. شاید الان همه فکر کنن دوران کودکی وحشتناکی داشتم، اما نه. من از همون سن یاد گرفتم آدمایی که آرامشم رو به هم می‌ریزن نبینم. برام مهم نبود مامانم قرص خورده، یا بابام پیشم نیست. همین کافی بود که دست منو نکشن و همراه با خودشون نبرن. همین که پیش مامانبزرگ و بابابزرگ و داییم باشم برام کفایت می‌کرد. میون اون همه دختر توی فامیل، من شادترین‌شون بودم. من تنها کسی بودم که با دامن کوتاه جلوی کلی جمعیت می‌رقصیدم و از نمایش کمدی "مورچه داره" که برای دهه پنجاهه تقلید می‌کردم. یادمه همیشه می‌رفتم پیش ریحانه و حانیه تا ازشون بخوام برقصن، اما این کارو نمی‌کردن. با اخم کز می‌کردن یه گوشه و اصلا دیده نمی‌شدن. همینشم برای من عجیب بود. 

خونه مامانبزرگ مامانم توی سرخه بود، کنار جواهرات پیوندی. از سمنان فقط همینجارو می‌شناختم و خیلی دوستش داشتم. فامیلا همیشه دور هم جمع‌ می‌شدن و می‌تونستم با علی بازی کنم. مامانبزرگ و خاله شهناز دائم قربون صدقه می‌رفتن. بابابزرگم همیشه تنبکشو از تهران میاورد سرخه. ما زیاد اونجا نمی‌رفتیم. خانواده‌ی من همیشه از همه‌چیز جدا بود. نه مهمونی‌ای، نه زندگی عادی‌ای، هیچی!

اردیبهشت امسال، مامانبزرگِ مامانم که مرد رفتیم اونجا. علی همه رو دور خودش جمع کرده بود و عکسای خانوادگی که خاطرات مشترکشون بود رو نشونشون می‌داد. اما من هیچ سهمی توشون نداشتم، و تنها کاری که تونستم بکنم یه گوشه‌نشستن و قایق‌درست‌کردن برای بچه‌ها بود. هیچکی منو نمی‌شناخت، هیچکی با من حرف نمی‌زد، هیچکی هیچ خاطره‌ای با من نداشت. فقط الهه‌ست که هروقت می‌بینتم بهم میگه "یادته؟"، منظورش اون روزیه که توی فرودگاه بغلم کرده بود و من هی دمپاییمو مینداختم.

علی یادش میاد که از شونه‌ش آویزون می‌شدم و همیشه این دختر چادری که سرش تو کتابه نبودم؟

ریحانه یادشه توی اتاق با هم مسابقه دو می‌دادیم و سعی می‌کردم به پسرا نزدیکش کنم؟

کسی یادش هست من چجوری می‌رقصیدم، چجوری آهنگ می‌خوندم، یا چجوری می‌خندیدم؟

احتمالا خونه‌ی مامانبزرگ رو به زودی می‌ذارن برای فروش، حسرت زیاد اونجا رفتن تا همیشه به دلم میمونه، و ترسِ بیشتر از این فراموش‌شدن توی وجودمه.

 

 

اینجا حیاط خونه مامانبزرگ بود. وقتی همه داخل خونه با هم صحبت می‌کردن، من یه صندلی گذاشتم جلوی این گلدونا، و براشون کتاب مردی به نام اوه خوندم.

و البته مامانبزرگ! بهشون گفتم حالا که تو نیستی، اونام بخشکن.

 

-امروز ساعت ۴:۵۰ با صدای گریه مامان بیدار شدم. گفت داشتم می‌مردم. گفت میترسم بخوابم بمیرم. میترسم بخوابم بمیرم.


حسی که به خانم بیکر دارم شبیه حسیه که آدم می‌تونه به مامانبزرگش داشته باشه. امروز تا ساعت ۱۲ موندم تا توی جارو زدن کلاسا کمکش کنم و بعد از اولین فشاری که به کمرم اومد دلم می‌خواست ازش تشکر کنم که بهم اجازه‌ی کمک داده، باعث شد بفهمم فقط کسی که ساعت‌ها پشت میز میشینه ستودنی نیست، بلکه کار سخت کسی که هرروز بدون ذره‌ای شکایت خم و راست میشه و برای اطرافیانش مفیده بیشتر قابل ستایشه. برام کلی دعای قشنگ می‌کرد و بعد از هربار دعاکردنش، یه لبخند گنده میومد رو لبم که انگار غول چراغ جادو جلوم گذاشتن و منتظرن آرزو کنم تا برآورده شه. 

امروز قبل از امتحان، طبق معمول روی برفا راه رفتم. آخر سر ماریلا اومد و خانم براون بهمون گفت بریم نمک بریزیم رو یخا که ماریلا بتونه رد شه. خانم گلر هم تا منو دید گفت: آررره، آناهیتا خوبه. فعال محیط زیسته! 

داینا برام کتاب ایلیاد رو آورد و رفتیم کتابخونه. براش آهنگ "سرزمین من" از دریا دادور رو گذاشتم و همزمان مثل پیرمردایی که خاطراتشونو مرور می‌کنن، از همکلاسی‌های افغان دوره دبستانمون حرف زدیم. یاد فائزه و نرگس و فریده افتادم، که همیشه دلم می‌خواست دوست صمیمیشون باشم اما خب. نمیشد! انگار لیاقت دوستی باهاشون رو نداشتم، اونا برای بامن‌بودن خیلی آروم و ایده‌آل بودن. 

براش از آهنگای نامجو و شعرای براهنی گذاشتم، تهشم رفتم سراغ سخنرانی اباذری که از مود نامجو و براهنی بد می‌گفت. از یه‌ور اباذری منو می‌کِشه و از یه‌ور دیگه، اون دوتا. 

دلم نمیخواد به این ترم فکر کنم. من توی این مدت از لحاظ روحیه خیلی خوب خودمو نگه داشتم، اما خب از لحاظ درس،‌ نتونستم. اصلا کی می‌تونه تو یه روز همزمان هم فیلم ببینه هم کتاب بخونه هم سخنرانی گوش بده هم آهنگ گوش بده و حلقه بزنه و هم درس بخونه؟! 

چیزی که خوشحالم می‌کنه اینه که مامان امسال هم کارنامه‌م رو نمی‌گیره، پس میتونم مثل سال پیش، به محض اینکه خودم کارنامه رو گرفتم، بدون نگاه کردن به معدل پاره‌ش کنم. نمره برام مهم نیست، اما دلم نمیخواد دوباره خانم داگلاس منو بکشونه تو دفترش و بهم بگه: نمره‌هاتو دیدم آناهیتا، چرا دوتا دوستات از تو بهتر بودن؟! 

دلم میخواد همه دلایل رو بذارم جلوش و هم از شرایط اونا بگم و هم خودم، تا بدونه چرا نمیتونم برم سراغ درس، تا بفهمه چرا دارم خودم رو با بقیه چیزا خفه می‌کنم. 

 

راستی، به این شیش‌تا صندلی میاد که سه‌تا دختر روشون پا دراز کنن و ریک ‌و مورتی ببینن؟

 

 

بعدانوشت: دیروز نشسته بودیم روی صندلی‌ای که معمولا ماریلا و ناظما میشینن تو طبقه دوم، گوشیمو خیلی ریلکس گذاشته بودم جلومون و هی بلند بلند می‌خندیدیم. خانم مارشال رد شد چیزی نگفت. خانم وارنر رد شد چیزی نگفت. خانم اسمیت رد شد چیزی نگفت. و حتی خانم ردموند هم رد شد و چیزی نگفت! دلم میخواست داد بزنم و بگم: من دارم یه خلافایی میکنما.


-کاری که دوست نداری رو انجام نده.

من هربار حموم‌رفتنم رو به فردا موکول می‌کنم یکی برای چک‌کردن موها میاد مدرسه. سری اول رو درکمال پررویی نرفتم و جلوی خانم ردموند و مارشال هم گفتم که نمیرم، حتی یادمه خانم اسپراوت هم که یه‌مدت زنگای تاریخ به‌جای پاتریشیا میومد عصبانی شده بود. امروز هم اومدن، حقیقتاً از کسایی که مو می‌بینن از اجنه هم بیشتر می‌ترسم. فکر کردم دیگه هیچ راه فراری وجود نداره.

اول گفتم بذار بپیچونمش، بهش بگم میرم بیرون و زود میام. دیدم نه، نمیشه. چون اگه بگه "نه" احتمال داره بکشمش.

گفتم پس وقتی رسید پیشت بهش بگو موهات رو اصلا و ابدا نشونش نمیدی. دیدم زنه مظلومه. جوری می‌خنده که آدم عذاب‌وجدان می‌گیره. اینم نشد.

تا بلند شدم داینا گفت نرووو، و خب همین یه جمله‌ش باعث شد بفهمم میتونم برم. رفتم طرف در، و دیگه برنگشتم کلاس. ارزششو داشت. چون خانم بیکر توی راهرو یه شکلات دیگه هم بهم تعارف کرد، و کاری کردم که با خواسته‌ی خودم مطابقت داشت، نه چیزی که همه دانش‌آموزا مجبورن انجامش بدن.

یاد پارسال افتادم. خانم اسپنسر جلوی در کلاس وایساده بود، دقیقا جلوش‌. یهو بلند شدم، درو محکم وا کردم و رفتم بیرون. وقتی برگشتم دیدم نفهمیده! دلم می‌خواست بهش بگم واقعا چی شد که از جلوت رد شدم و منو ندیدی؟!

 

امروز دوباره همه‌چی شروع شد. موندن توی راهرو و انتظامات‌بودن. هانیگرین می‌گفت تو از ناظما هم ناظم‌تری. بیشتر از ناظما جون می‌کَنی.

از کلاسای ریاضی همچنان متنفرم. یه بخش جالب شخصیت خانم‌ سی‌ساید اینه که جوری حرف می‌زنه تا آدم به‌کلی اعتمادبه‌نفسش رو از دست بده.

خانم ردموند بازم از پشت بلندگو صدام زد. لحنش جوری بود که گفتم لابد یا کار مهمی داره، یا میخواد به حسابم برسه. تا رفتم کلی کاور با چسب گذاشت جلوم و گفت: چسباشونو جدا می‌کنی؟ خانم ردموند رو دوست دارم. کسیه که دلم میخواد ساعت‌ها بشینم و نگاهش کنم.

خانم بیکر بهم گفت بخاطر اینکه کارم رو سبک کردی کلی دعات کردم. با خانم وارنر و داگلاس هم درباره‌ی کتابخوانی صحبت کردیم. همین، و اینکه دلم برای ونوس و فاطمه تنگ شده. 


نمیدونم خودخواهیه یا نه، اما دلم میخواد خیلی‌چیزا متعلق به من باشه. وقتی من شروعش کردم من تمومش کنم، وقتی من به همه معرفیش کردم تا ابد اسم من روش باشه. من درمورد علایق و کارایی که انجامشون میدم خیلی بخیلم. برام مهم نیست که یه‌نفر از قبل اون کارارو انجام میداده یا اون علایقو داشته یا نه، اما اگه بفهمم سعی کرده شبیه من باشه یا ازم تقلید کنه اذیت میشم.
حالا هرچی دوست دورمه هم تقلیدکردنو خوب بلده. تقلیدکردنی که بفهمه از تو تقلید کرده نه‌ها، تقلیدی که یهو تو رو میکوبونه و فکر میکنه همه‌چی از اول متعلق به اون بوده.
یادمه اولین روزایی که دوستیمو باهاشون شروع کردم حتی نمی‌دونستن راهروی مدرسه چیه، دفتر مدیر کجاست یا یا یا. بچه‌های مودب و مثبتی که حتی اسم معلمشونم یادشون میره. اما می‌دونین چیشد؟ یهو دیدم بعد از چندسال جلوم وایسادن و اگه شرایط جوری نباشه که بتونم توی راهرو باشم بهم میگن ترسو. خیلی زور داره، خیلی!
این یه نمونه خیلی کوچیکه. خیلی چیزارو خواستم بنویسم اما دیدم توضیح‌دادنش مسخره‌ست. سخته. خاله‌زنکی میشه.
آخرای فیلم Mother زنه خونه‌ش پر از آدم میشه و کل خونه رو به هم می‌ریزن، کابینتارو می‌شکنن، رو تختش رابطه برقرار می‌کنن، جای وسایلشو تغییر میدن. این حس رو من دو موقع توی زندگیم بیش از حد تجربه می‌کنم.
۱. وقتی انتظاماتم و وسواس‌هام بیش‌ازحد میشه.
۲. وقتی ازم تقلید می‌کنن.
میدونین؟ خیلی‌اوقات از این حس عذاب‌وجدان ‌میگیرم. حس می‌کنم آدم بدیَم. اما اگر بخوام حسم رو نسبت به تقلید دوستام بگم اینه که انگار کل وجودم حفره حفره میشه. بی‌هویت میشم. چون دوستام دارن از شخصیتم می‌ن. از کارایی که می‌کنم، حرفایی که می‌زنم، و چیزایی که دوست دارم.
دوستام خیلی از چیزارو ازم گرفتن، حتی خودم رو.

-بابا برگشت. نمیدونم خوشحال باشم یا نه. نیستم، خنثی.
دلم میخواد با خانم بلک صحبت کنم. نیاز به حرف‌زدن دارم، نه شنیدن.
چندروز پیش موقع رفتن به مدرسه گفتم کاش امروز یه گوش شنوا برام پیدا شه، کسی که بفهمه و درک کنه. تا پامو تو مدرسه گذاشتم آنابل اومد طرفم و یه‌ساعت، دقیقا یه‌ساعت از وضع خوب خانوادگیش تعریف کرد. اون موقع مهربون بودم، اما الان از یادآوریش حالم به‌هم میخوره.


.

بهم گفت خیلی خجسته‌ای. چقدر من از این دختر بدم میاد. با اون سوییشرت صورتی‌ش سلانه‌سلانه تو راهرو راه میره و نمی‌دونه به کسی که نیومده سر کلاس و چسبیده به شوفاژ و حالش خوب نیست نباید گفت خجسته!
خانم ردموند پرسید: با پاتریشیا مشکل داری که سر زنگش نمیری؟
نه، با این بچه‌های مزخرف مشکل دارم. با جوّ مسخره‌ی کلاس و مدرسه مشکل دارم. حالم از دانش‌آموزای این مدرسه‌ست که به هم می‌خوره.
دختره جوری با هودی‌ش مثل پسرا وایساده و سینه‌های دوستشو دست‌مالی می‌کنه و به من چشم‌غره میره که انگار مدرسه رو با یه‌جای دیگه اشتباه گرفته. طرف هرکی میری طوری میگه "واااای" که انگار قانون توی راهرو نبودن رو من تصویب کردم.
دخترای احمق پرمدعا‌.
دخترای احمق پرمدعا.
دخترای احمق پرمدعا.

 

کاش آدم می‌تونست یکی دیگه شه. از خودم خوشم نمیاد.


زنده‌بودن غمگینم می‌کنه. امروز خانم بیکر تو چندتا جمله کل زندگیش رو خلاصه کرد، تهشم با بغض از پیش من و داینا رفت. ازم تشکر کرد که کمکش کردم. از سختیای کارش گفت، اما با قدرت حرف زد.
وقتی رفت نتونستم گریه‌مو کنترل کنم. اون زن قدرتمندیه و من؟ نه، نیستم.
من سختیایی که اون و میلیون‌ها نفر دیگه کشیدن رو تجربه نکردم. من دائم از شرایط شکایت داشتم. اما میدونی آرزوم چیه؟ دلم میخواد مفید باشم، دلم میخواد فدا شم، حتی اگر شده برای یه‌نفر.
میخوام زنده‌بودنم فایده داشته باشه. حتی اگر مثل خانم بیکر مجبور باشم زمین رو بسابم. حتی اگر قراره مثل آقای فیلچ روی زمین نمک و شن بپاشم تا یه‌نفر با خیال راحت از رو یخ رد شه.
امروز خانم کیسی رو ناراحت کردم، مثل هفته‌های پیش. با کتاب‌‌خوندن سر کلاس مشکل داره. اما به ته کلاس نگاه می‌کنه و میگه کتاب نخونین، تا آبروم رو نبره شاید. تهشم میخنده و از دلش بیرون میره. سادگیش، لهجه‌ قشنگش، و مهربونیش رو دوست دارم. ولی از حق نگذریم اذیت‌کردنش خوبه، مثل وقتایی که مامان و مامانبزرگم رو از قصد حرص می‌دم.
امروز یکی از بچه‌ها سعی کرد توهین کنه، و بعد با تعجب گفت ناراحت نمیشین؟ خیلی‌وقته فقط افرادی که دوستشون دارم می‌تونن ناراحتم کنن. معلومه که از دست تو ناراحت نمیشم. روزی صدتا از این حرفا از همه بچه‌ها می‌شنوم، و می‌خندم. چون اگر یه‌دسته از آدما باشن که ازشون توقعی نداشته باشم همسنامن.
یکی از بچه‌ها هم شروع کرد به فحش‌دادن توی راهرو. خانم فلانته از دور دید و با یه حالت رضایت به دختره خندید. چرا از من بدش میاد؟ چرا دخترش باید هم‌کلاسیم باشه؟ تمام تلاشمو برای دوست‌داشتن‌شون کردم، اما تنها چیزی که درجواب دیدم تلاش برای انداختنم بود.
خانم وارنر برای بار سوم شماره‌م رو گرفت، و بالاخره پیام داد.
همین. فعلا از زنده‌بودنم ناامیدم. وقتی حضورم به کسی کمک نمی‌کنه چرا هستم؟

-امروز زنگ عربی داشتم قایق درست می‌کردم و با انگشتام نگهشون می‌داشتم. یهو دیدم همه‌‌شون زل زدن به من و با ترحم نگاهم می‌کنن. این منم که باید با ترحم نگاهشون کنم چون از درست‌کردن قایق کاغذی لذت نمی‌برن.

 

اینا گلدونای دفتر خانم ردمونده. تنها انگیزه‌ی زنده‌موندنم شاید هرهفته آب‌دادن به اینا باشه. 

-خدایا حال شجریان رو خوب کن.


یه‌جای فیلم ایتالیا ایتالیا بود که وقتی برق می‌رفت می‌نشستن سر میز و توی تاریکی اعتراف می‌کردن. سال پیش سر یکی از کلاسا این کارو کردیم. من بهشون گفتم "یه‌وقتایی ازتون متنفر میشم"، و اونا تعجب کرده بودن.

امروز مثل سه‌تا آدم مفلوک از وضعیت مدرسه حرف زدیم و تهش؟ رسیدیم به کلی اعتراف. فهمیدم فقط من نیستم که متنفر میشم، اونا هم هستن. و حس هر‌سه‌مون دقیقا شبیهِ هم بود. نشستیم تمام اتفاقا رو زیرورو کردیم، و چیزی که کشف کردم اینه که: ما خیلی به هم احترام گذاشتیم‌. جاش مشکلارو نگه داشتیم تو دلمون. از هم فرار کردیم تا طرف مقابلمون ناراحت نشه.

یکیشون گفت وقتی به گلای دفتر خانم ردموند آب میدی حرصم می‌گیره.

یکی دیگه‌شون گفت بقیه باهات خوبن، منم میخوام باهام خوب باشن. 

و منم بهشون گفتم که حس می‌کنم تقلید می‌کنن.

از کلی مشکل ریز و درشت اسم بردیم و وقتی دیدیم خیلی ناچیزن خندیدیم.

امروز به‌خاطر من از کتابخوانی انصراف دادن. که رقابت پیش نیاد و سد راه من نباشن. دلم هیچ‌جوره راضی نمی‌شد. راضی‌شون کردم برگردن و شرکت کنن. گور بابای رتبه و مسابقه. قراره سه‌تایی شرکت کنیم.

نمیدونم این اعترافا تا کی دووم میاره و کی برمیگردیم به حالت نفرت قبلی. اما هرچی که هست، فکر می‌کنم چقدر خوب بود که آدما می‌تونستن خیلی راحت مشکلاشونو به هم بگن. نه با طعنه و کنایه و نفرت، بلکه اونقدر راحت و صمیمی که نه به کسی بربخوره و نه طرف نتونه خودش رو کامل خالی کنه.

 پارسال وقتی دچار این حس می‌شدیم، وقتی علناً مشخص بود از هم ناراحتیم، مسابقه سکوت می‌ذاشتیم. چنددقیقه هیچکی حرف نمی‌زد. هیچکی هم حرف آزاردهنده‌ای نمی‌زد. یهو یاد اون روزامون افتادم، که چقدر همه‌چیز سیاه و عجیب بود. هنوز هم هست.

 

امروز خانم برگمن داشت برگه‌مو تصحیح می‌کرد که یهو خندید و گفت: تو که انقدررر مفید و خلاصه و کوتاه می‌نویسی. انقدر همه‌چی رو تو یه‌جمله جمع می‌کنی که معلم نمی‌فهمه باید چیکار کنه. بد نیستا، فقط یکم تو امتحانا باید طولانی‌تر نوشت که معلم بفهمه دانش‌آموز گرفته درسو. اگه نمی‌شناختمت نمی‌دونستم چجوری نمره بدم.

فکر میکردم کوتاه‌جواب‌دادنم رو فقط خودم متوجه میشم. ولی مثل اینکه معلمارو کلافه کردم.

 

داینا می‌گفت کتاب‌خوندنت خیلی باحاله. یه‌دقیقه ایدئولوژی شیطانی دستته، یه‌دقیقه‌بعدش مدرسه‌ عجیب‌‌وغریب می‌خونی، بعد از اینا هم می‌پری به کتاب "من ادواردو نیستم"! 

 

خانم وارنر دیروز شماره‌م رو گرفت، خانم داگلاس هم امروز. اصلا بهشون میاد یادشون بمونه بهم پیام بدن؟! 

 

به داینا و آتریس گفتم شماره همو پاک کنیم. فردا از اول دوست شیم. همونجوری که میخوایم پیش ببریمش. همونجوری که میخوایم خودمونو معرفی کنیم. 


مجبورش کردم آهنگشو کم کنه و خودم آهنگ گذاشتم. داریم "دستای تو"ی داریوش رو گوش میدیم. قبلا داریوش رو دوست نداشتم؛ چون همیشه اون رو به ابی شبیه می‌دونستم و متاسفانه هیچوقت موفق نشدم ابی رو دوست داشته باشم. اما گاهی‌اوقات آهنگای داریوش برام جون‌پناهه، چون میشه تو اوج غم و ناامیدی پناه آورد بهشون و آروم شد.
امروز ظهر خواب خانم برگمن رو دیدم. دیدم داره میره. تاثیر حرف امروزش بود که از بازنشستگی صحبت کرد. به داینا گفتم وقتی به برگمن فکر میکنم گریه‌م می‌گیره، حالا نمیدونم از علاقه‌ی زیاده یا چی. ولی سر زنگش همیشه بغض دارم. با هم از شریعتی و مطهری حرف زدیم. اسم یکی از استاداش رو هم گفت که قبلا می شناختمش و ازش خوشم میومد. قبلا با داییم هم درباره دکتر شریعتی و استاد مطهری حرف زده بودیم و جمله‌بندیشون دقیقا عین هم، اما منظورشون کاملا در تضاد با هم بود.
داییم: شریعتی هم خوبه اما مطهری رو ترجیح میدم.
خانم برگمن: مطهری هم خوبه اما شریعتی رو ترجیح میدم.
حالا میخوام ببینم خودم به چه نتیجه‌ای می‌تونم برسم.
اگر سرچای امروزم رو چک کنین می‌بینین همش ندا آقا سلطانه. توی بچگیم کلی عکس ازش توی گوشی مامانم بود. یادمه مدت‌ها زل می‌زدم به عکسش و همه‌چی برام گنگ و مبهم بود. الانم گنگ و مبهمه.

تو می‌پنداری که جثه حقیری بیش نیستی در حالی که جهان بزرگی در تو موجود است.»
این شعر منسوب به حضرت علیه. سندی هم برصحتش نیست ظاهرا، اما هرچی که هست قشنگه (:

 

-حس می‌کنم واقعا زندگیم طلسم شده. خونه عجیب‌غریب شده، مدرسه هم همینطور. به قول شادی یوسفیان "خدا خودش بخیر کناد!"


سلام مری مریلین. امیدوارم حالت خوب باشه. امروز از خانم گلر درباره‌ت پرسیدم، گفت که توی دانشگاه آزاد استاد شدی و جز این هیچ خبری ازت نداره. اگه بهم بگن بهترین کادوی تولد عمرت رو از کی گرفتی میگم تو.
انگار همین دیروز بود که یه توقع بزرگ از روز تولدم داشتم. کل راهروی مدرسه رو اینور اونور می‌رفتم و هی می‌گفتم: خدایا، چرا کادوی تولدم رو نمیدی؟
تقریبا داشت گریه‌م می‌گرفت که نزدیک شدی، همونجور که همه ناظما نزدیک میشن. میان طرفت تا بهت بگن گورتو گم کنی توی کلاست. همون‌لحظه ازت بدم اومد، چون مطمئن بودم میخوای همینو بگی و پرتم کنی پایین. اما نکردی، ازم پرسیدی چیکار دارم، و بهت گفتم که میخوام برم نمازخونه.
پرسیدی نماز؟ گفتم نه. گفتی قرآن؟ بازم نه. تمام صداقتمو جمع کردم و گفتم: میرم اونجا حرف بزنم.
چشمات رو جوری گرد کردی که گفتم الان می‌شینی نصیحتم می‌کنی. اما نکردی. گفتی وضو بگیرم. خودتم وضو گرفتی. رو جانماز و چادرت حساس بودی اما پهنشون کردی. تو برای من جانماز پهن کردی و مطمئن بودم اون دستای خداست که به شکل دستای تو دراومده. گفتی: ببین خدا داره بهت میگه بیا بنده‌ی خوبم. بیا با من حرف بزن بنده‌ی عزیزم.
قشنگ‌ترین نماز عمرم رو خوندم. داشتم گریه می‌کردم و تو هم بعد از من شروع به خوندن کردی. هیچکی هم مثل تو موقع نمازخوندن قشنگ و نورانی نبود. از گوشیت برام "یار تو هستم" از علیرضا قربانی رو گذاشتی. گفتی اینارو خدا داره بهت میگه.
آخر سر بهت گفتم تولدمه. لبخند زدی و تبریک گفتی، جوری که میشد از چشمات خوند داری میگی: "ببین کادوت رو هم گرفتی!"
اون روز خیلی شوک شده بودم. باورم نمیشد ناظمی که اینقدر باهاش مشکل داشتم بزرگ‌ترین لطفو در حقم کرده. باورم نمیشد رو سجاده‌ت نماز خوندم، باورم نمیشد که انقدر راحت جلوت گریه کردم، و دوستام هم بعد از اینکه براشون تعریف کردم باورشون نمیشد. تو برای من یکی از بهترین روزای عمرم رو رقم زدی. بعد از اون همیشه توی دفترت بودم و حرف می‌زدیم. اما خیلی زود از هم ناراحت شدیم. یه ماه با هم حرف نزدیم. وسطاش کسالت گرفتی، حالت خوب نبود. من افسرده بودم و تو هم ساکت شده بودی. اصلا انگار توی مدرسه حضور نداشتی. سوم اسفند سال ۹۵ بود که بعد از یه ماه باهام حرف زدی. حالمو پرسیدی و بعد انقدر عجیب نگاهم کردی که شوکه شدم. چنددقیقه وایساده بودی و نگاهم می‌کردی. داشتیم با ایزابل آبنبات می‌خوردیم و با تعجب خیره شده بودم بهت که نمی‌رفتی. چرا وایساده بودی و با لبخند زل زده بودی بهم؟
فرداش نیومدی، پس‌فرداش نیومدی، یه هفته نیومدی، و دیگه هیچوقت ندیدمت. دائم خواب می‌دیدم برگشتی. تا اینکه گفتن بازنشست شدی. از اون موقع همه‌چیز مدرسه به‌هم ریخت. همه بدجنس شدن. یهو پشتم خالی شد. هرروز میومدم جلوی دفترت تا ببینم هستی یا نه. کاش بودی. کاش. دلم برات تنگ شده. کلی حرف دارم که برات بزنم. کلی نماز مونده که با هم بخونیم. امیدوارم یه‌روز ببینمت.
به مریم رحمانی عزیزم. چون اسمت اونقدری لطیف و قشنگ هست که نیازی به مستعار مری مریلین نداشته باشی.


از بدترین روزایی که توی مدرسه می‌گذرونم روزاییه که جشن داریم. خیلی دلم میخواد از حساسیتم کم کنم، اما هروقت آهنگایی که پخش می‌کنن رو می‌شنوم، هروقت می‌بینم دخترا با اون آهنگا خوشحال میشن و می‌رقصن حالت تهوع بهم دست میده و غمگین میشم که جای کلی موسیقی خوب تو مدرسه خالیه.
خانم کیسی بهم گفت: ان‌شاءالله نویسنده بشی!
با همین یه‌جمله تا الان ذوق‌زده و خوشحالم. 
عیارنامه رو خوندم و برای چندمین‌بار شیفته‌ی نگاهِ بیضایی به "زن" شدم. زن‌هایی که انگار از تو دل افسانه‌ها میان. نایی، تارا، سها.
یه صوتی هست که میگن همخوانی علی شریعتی و پوران شریعت رضوی و دخترشونه که "مرا ببوس" و "جان مریم" رو می‌خونن. چندروزه دائم گوشش میدم و پر میشم از غم، از حزن.
از ظهر هم دست‌به‌دامان الهه‌ی ناز بنان، مرا ببوس گلنراقی، و آهنگای همایون شجریان شدم که بشورن ببرن محسن ابراهیم‌زاده و امثالهم رو!
تا حدودی فهمیدم از زندگیم چی میخوام. یعنی هنوز یه تصویر مبهمه اما اون‌شب که داشتم بهش فکر می‌کردم دیدم با تمام وجودم می‌خوامش. آرزوها وقتی به زبون آورده نمی‌شن خیلی قشنگن.

-حرف‌هایی هست برای نگفتن»؛
حرف‌هایی که هرگز سر به ابتذالِ گفتن» فرود نمی‌آرند.
این جمله از کویر دکتر شریعتی رو خیلی دوست داشتم. خیلی زیاد. 


.

-این سخنرانیا به چه دردت می‌خوره؟

-این همه سخنرانی گوش می‌دی چرا به شعورت اضافه نمیشه؟

-یه کتاب بخون ترسو نباشی. تو یه بزدلی.

-جواب دوستات رو نمی‌دی بی‌شعوریت رو می‌رسونه، فکر نکن باشعوری.

-تو مثل اینایی که نماز می‌خونن نمی‌فهمن چی میگن. کتاب می‌خونی ولی نمی‌فهمی چی می‌خونی. سخنرانی گوش میدی ولی نمی‌فهمی چی می‌شنوی.

-چقدر جوش زدی! از ریخت افتادی!

-تو دیوونه‌ای، نیاز به روانپزشک داری.

 

این داستانِ یه روزه. اگه بگم بدترین حرفای زندگیم رو تو این شونزده‌سال از مامانم شنیدم، دروغ نگفتم. 


فکر نمی‌کردم گریه کنم. اما کردم. با خنده‌های عصبی اشک ریختم بخاطر شایعه مرگ کسی که روزای نوجوونیم رو ساخته و قشنگشون کرده. اگر یه آدم باشه که لیاقت جاودانه‌بودن رو داشته باشه شجریانه. خوشحالی بعد از شایعه شبیه وقتاییه که بعد از کلی صدازدن مامانت و کلی ترس از زنده‌نبودنش، بالاخره بیدار میشه. همیشه شایعه‌سازی برام یه مسئله عادی بوده، هیچوقت فکر نمی‌کردم که مثلا ممکنه به اونایی که جمشید مشایخی رو دوست داشتن چی گذشته باشه. اما امشب فهمیدم. بدجور هم.


روژینا از آن دوست‌های خوب بود. از آن‌هایی که حتی بعد از کلی دعوا و قهر خم به ابرو نمی‌‌آورند و باز قد خواهرشان دوستت دارند. دلمان می‌خواست کنار هم باشیم. دلمان می‌خواست دائم برویم خانه‌ی هم و نقش شخصیت کارتون‌ها را بازی کنیم. دختران پنج‌ساله‌ای بودیم که زیر صندلی پناه می‌گرفتیم و تصور می‌کردیم جنگ شده. اما بعد از همه‌ی این‌ها بدجنسی‌ام گل می‌کرد و با خودم می‌گفتم: دیدی سی‌دی کارتونت رو گرفت و پس نداد؟ دیدی حرکات تو رو تقلید کرد؟ دیدی چقدر خودش رو مظلوم نشون میده؟ می‌بینی به مامانش میگه مادر؟ چقدر عجیب!

اما با این‌حال دوستش داشتم، تنها دختری بود که می‌دانستم او هم متقابلا دوستم دارد. آخرین‌باری که او را دیدم پیرهن قرمز به تن داشت. کلاس اول بود. رقصیدیم و چه زیباست آخرین خاطره‌ای که از دوستت داری رقصیدن باشد.

او مُرد. داشتم گرامافون بابابزرگ را گردگیری می‌کردم که مادربزرگم به کسی که پشت تلفن بود، با گویش سرخه‌ای گفت چی؟ روژینا؟! کِی؟!

بغض نکردم، اشک هم جلوی چشمانم را نگرفت. تا دقایقی به دیوار زل زده بودم. دوستم مرده بود، چهارشنبه‌سوری رفته بودند بگردند که تصادف کردند. چندسالی خانواده‌شان را ندیدیم. اگر هم قرار بود رفت‌وآمدی باشد یا قایمم می‌کردند یا به اختیار خودم یک گوشه پنهان می‌شدم. ترسم از این بود که نکند بپرسند چرا به‌جای او، تو نمرده‌ای؟ اما این قایم‌شدن‌ها فایده‌ای نداشت. دوسالی است که هرچندماه‌یک‌بار‌ آن‌ها را می‌بینیم. پدربزرگش با دیدن من بغض می‌کند، مادربزرگش گریه می‌کند، و مادرش چنان در آغوشم می‌فشارد که انگار چنددقیقه‌ای تبدیل به روژینا می‌شوم.

هنوز هم گریه نمی‌کنم، هنوز هم وقتی به او فکر می‌کنم به دیوار روبرویم زل می‌زنم و جرات نکرده‌ام خاک روی هیچ گرامافونی را بگیرم.

از‌ دست‌دادن دوست غصه ندارد، اشک آدم را درنمی‌آورد، بلکه به فلج‌شدن می‌ماند. انگار عضوی از بدن بی‌حس می‌شود و یا دیگر وجود ندارد.


خدایا یه لیست بهت میدم لطفا منقرض یا محوشون کن. 

از دخترای چاپلوس گروه درسی گرفته تا آدمای جوگیر مزخرف.

من درکشون نمیکنم.

من درکشون نمیکنم و حالم از تک‌تکشون به هم می‌خوره. 

الان دلم یه خونه توی یه گوشه از اروپا و دور از هربیماری و جنگ و درگیری‌ای میخواد که سر کوچه‌ش کتابفروشی باشه و دوتا گربه جلوی درش. و توشم پر از گل و گلدون. 

 

لطفا حواست به گلدونای دفتر خانم ردموند هم باشه.

 


من خیلی دلم میخواست از این دخترایی باشم که از بچگی رفتن کلاس موسیقی و تو این سنشون، ویولن بلدن، سنتور بلدن، و هرساز دیگه‌ای. اما نبودم. 

الان که دارم اینارو می‌نویسم، سیم ویولنم رو پاره کردم و آرشه‌شم داغون شده. این حرف از طرف کسی که ویولن بلده قابل بخششه، اما از طرف کسی که هنوز نتونسته کلاس بره و نشسته پای آموزشای یوتیوب و از هیچی سردرنمیاره نه. 

اگه بهتون بگم بالای تختم یه ویولن خراب، یه سنتور پاره، و یه دف که ازش استفاده نمی‌کنم هست باورتون میشه؟

روز اولی که سنتور داشتم، مامانم برش داشت، درش باز بود. پرت شد و شکست. دادیم تعمیرش کنن. بعد از یه ماه که اومدم برم یوتیوب دیدم یکی از سیماش پاره شده. اصلا نفهمیدم منی که حتی بعد از اون لمسش هم نکردم چجوری ممکنه خرابش کرده باشم. 

روز اولی که ویولن خریدم هم همینطور شد. داداشم آرشه‌شو برداشت. دیدم همینجوری داره وامیشه از هم. اومدم اونو بگیرم، دستم خورد یه‌جای دیگه از ویولنم شکست. امروز هم که اینطوری. 

واقعا حس می‌کنم طلسم شدم. هربار خواستم برم کلاس موسیقی کنسل شده، نمونه‌ش همین اواخر که به لطف کرونا همه تصمیمام بر باد رفت. هربار گفتم از یوتیوب یاد می‌گیرم هم یه‌جاشون شکست. 

قبل از این می‌زدم زیر گریه اما الان بغض گلومو گرفته و دارم می‌خندم. یکی بیاد این سازهارو از دست من نجات بده، من رو هم از این زندگی. 


یکی از بدترین عذاب‌های دنیا اینه که غیراجتماعی باشی و بدلایلی که حتی خودت هم نمیدونی ادای اجتماعیا رو دربیاری، اون‌موقع‌ست که مثل دست‌وپاچلفتیا که هی کارو خراب می‌کنن، شروع می‌کنی چر‌ت‌و‌پرت‌گفتن و احمقانه رفتار کردن. میدونین؟ آدم یا باید کاملا غیراجتماعی باشه یا کاملا اجتماعی، چون اگه آدم سعی کنه حد وسط باشه (یا چیزی باشه که نیست) نابود میشه. مثل حس‌وحالی که من این‌روزا دارم. بتمرگ سر جات دختر، چرا همش سعی می‌کنی با این‌واون حرف بزنی؟ حس می‌کنم یکی از دلایلم اینه که مثلا میخوام مهربون و مردمی باشم، درصورتی‌که نیستم. چون یه‌جا می‌بینم کلی نفرت ازم می‌زنه بیرون و جای اینکه لااقل تظاهر کنم و خوب جوابشونو بدم، بدتر توهین میکنم. یکی دیگه از دلایلم هم اینه که همیشه به روابطشون حسودیم میشه. من همیشه دوست داشتم مثل فیلم و سریالا همکلاسیایی داشته باشم که همه‌جوره متحد باشیم، براشون فداکاری کنم و هرچی. هفتم تا حدودی همچین آدمی بودم، دوستم داشتن. اما چندساله فهمیدم واقعا این اتفاق قرار نیست بیفته، و هیچی شبیه فیلما نیست. یه مشکل بزرگ دیگه هم تو روابطم با بقیه دارم و اونم اینه که: بی‌ادبم. یعنی یه حرف مودبانه قرار نیست از دهنم دربیاد. با قصد نمیگم چیزی‌ رو، اما یه‌سری چیزا اونقدر برام عادی شده که به شوخی میگمش و بعد که می‌فرستم می‌کوبم تو سرم و میگم: خدا مرگم بده! این چی بود گفتی؟ جدا از اینا، دلم میخواد از همه گروه‌های واتساپ لفت بدم. چندروزه سالم میرم واتساپ، وقتی برمی‌گردم می‌بینم سردرد و تهوع دارم. بخاطر درس و امتحان نیست، نمیدونم دلیلش چیه. اما وقتی چتارو می‌خونم، جز حرص‌خوردن کار دیگه‌ای از دستم برنمیاد. فقط دوست دارم این دوران بگذره و خود واقعیم بشم. زمان خوابم مثل قبل به‌هم ریخته. نگران گلدون‌هامم. یک‌دقیقه احساس نفرت می‌کنم و دقیقه‌ بعدش میگم وای، چه همکلاسیایی، چه مامان و بابایی، چه دوستایی! چقدر خوبه که آدما به‌هم نزدیک شدن. بعد می‌بینم نه. هیچی بهتر نشده، هیچی. هی به فرار فکر می‌کنم، فرار از خونه. و بعد می‌پرسم آخه کجا؟! کجا میشه رفت تو این وضعیت؟ چیکار میشه کرد؟

+چندماه از روزی که برای خودم شیرخشک خریدم می‌گذره، که با کلی اصرار برام شیشه‌شیر هم خریدن. [ایموجی خجالت] واقعا خوشحالم. 

دیشب خواب دیدم رفتیم اردو و من هی می‌پیچونم و میرم جایی که یه عده دارن سماع می‌کنن. حس خیلی خوبی داشت.


 

کلاس هشتم بود که یه برگه برداشتم و روش نوشتم: لطفا لبخند بزنید. شاید فکر کنین زدمش روی در و دیوار. اما نه، از زیر در دفتر ماریلا، یعنی مدیر مدرسه‌مون ردش کردم و آخر سر هم رفتم پیشش و اعتراف کردم که کار من بوده. ماریلا آدم اخمو و عجیبی بود که هیچوقت از دست من درامان نبوده و نیست. بعد از مدت‌ها براش یه نامه دیگه نوشتم. یه متنی که توش بهش گفتم ازش نمی‌ترسم، فقط دلم میخواد بذاره دوستش داشته باشم. اگه خوشبین باشید این علاقه رو ربطش میدین به "عشق که جنسیت نمی‌شناسه" و داستان مولانا و شمس. اگر هم بدبین باشین که لطفا اون گرایشی که بهم نسبت میدین رو به زبون نیارین و زود برین. زود زود زود. اگه میخواین این علاقه رو نه بدبینانه و نه خوشبینانه براتون توصیف کنم میتونم از ارتباط بین ماریلا کاتبرت و آنشرلی حرف بزنم. برای همین، اسم ماریلا رو ماریلا گذاشتم. خودشم میدونه اسمش ماریلائه، اما همچنان آدم بداخلاقیه و ذوق نمی‌کنه.
من اصرار داشتم که درون این زن، یه قلب مهربون می‌تپه که من شاید بتونم زنده‌ش کنم. اون تلاش‌های من رو می‌دید، ابراز علاقه‌های من رو می‌شنید، کیک‌هایی که روز معلم براش می‌بردم رو می‌خورد، وقتایی که تولدش رو تبریک می‌گفتم جواب می‌داد، و حتی خیلی‌وقتا باهام مهربون می‌شد. اون می‌دونست من کاشی‌های توی راهرو رو می‌شمرم و گربه‌ها رو دوست دارم و برای اینکه روی زمین آشغال ریخته حرص می‌خورم و عاشق سرک‌کشیدن به جاهای کم‌رفت‌وآمدم. اما تفسیرش اینه که: این دختر دنبال جایی می‌گرده که دردسر باشه. 
سولویگ توی وبلاگش از ارتباطایی که دیگه مثل قبل نمیشه حرف زد. از حرفایی که کم میاد، اون کش‌دادن‌ها و . اما من دارم از کش‌دادن‌های یک‌طرفه حرف می‌زنم. اینکه از ارتباطم با ماریلا، هیچی نمونده و هیچی درست نمیشه. و همه، از مامان و دوست‌هام گرفته تا ناظم و معلم ویرونش کردن؛ اما من همچنان منتظر تبریک‌گفتنم. تبریک عید، یلدا، روز معلم، تولدش. از این می‌ترسم که دست بکشم، تمومش کنم، یا جایی برسه که بگم "من چقدر احمقم!" 

+خیلی دودل بودم که از ماریلا چیزی بگم یا نه، این پست، اولش قرار بود درمورد بی‌‌احساس‌بودن من نوشته شه. یعنی ممکنه فردا از نوشتنش پشیمون شم؟ این بخش کمی از ماریلائه. اتفاقایی که توی این سه‌سال افتاده، فراتر از این حرفاست.
+خدایا، من چرا نرمال نیستم؟


۱. اگر مثل من شهلا جاهد یکی از شخصیت‌های محبوبتونه، برید تئاتر "هم‌هوایی" رو از یوتیوب ببینین. بازیگراش باران کوثری، ستاره اسکندری و الهام کردا هستن و درباره سه‌زن: لیلا اسفندیاری، شهلا جاهد، و زهرا مشتاقه. توی سایت فیلیمو هم تئاترها و فیلم‌های خوبی هست. مستند کارت قرمز هم برای آشنایی با این زن گزینه خوبیه. فیلم خشم و هیاهو هم راجع به همین قضیه قتل و . ساخته شده.

۲. اگر به بازیگری و یا سوسن تسلیمی هم علاقه دارید، باز برید یوتیوب. سرچ کنید کارگاه بازیگری سوسن تسلیمی. تو چندتا فیلم کوتاه سعی کرده بازیگری رو تا حدودی آموزش بده. 

۳. یه‌سری درسگفتار فلسفی هم هست اگه علاقه داشته باشید می‌تونید توی کانال @alefbalib ازشون استفاده کنید. خودم زیاد نرفتم سراغشون، فرصتش پیش نیومده. ولی خب این روزا فرصت خوبیه.

۴. اگه حوصله‌تون از قرنطینه و تعطیلات سر رفته توی گوگل پادکست می‌تونید پادکست‌های خیلی خوبی با هرموضوعی که میخواین پیدا کنید، از طریق کانال‌هایی که کتاب صوتی می‌ذارن و مخصوصا سایت ایران‌صدا هم می‌تونید کتاب‌ صوتی‌های خیلی خفنی دانلود کنید.

۵. اونایی که مثل من دوست دارن مثنوی بخونن و هنوز این توفیق نصیبشون نشده هم، می‌تونن از کانال @sokhanranihaa درسگفتارهای دکتر سروش رو لود کنن و استفاده کنن. این کانال فکر می‌کنم بهترین کانالیه که توش می‌تونید سخنرانی پیدا کنید. حتی اگه روزی یک شعر از مثنوی هم بخونید خودش کلی حس خوب میده. دعا کنین منم وقت کنم ادامه بدم!

۶. قرآن، نهج‌البلاغه، تورات، انجیل! بهترررین فرصته اگه کنجکاوید درمورد ادیان دیگه و خصوصا اسلام اطلاعاتتونو کامل کنین. یه برنامه "کتاب مقدس" از گوگل‌پلی ریختم که برنامه مطالعاتی میده، یکی از برنامه‌هاشم اینه که شما تا یه‌سال که باهاش پیش برین کتاب مقدس رو کامل خوندین. 

۷. حالا که زیاد بیرون نمیرین یه برنامه بریزین و سعی کنین هرروز به پوست و موتون برسین. مثلا من توی این دوره یا بخاطر روغن زیتون چرب بودم، یا بخاطر بوی گلاب از مامانم فحش می‌خوردم. 

۸. من که زیاد اهل نقاشی نیستم، ولی اگه شما هستین بیکار نشینینا! همین‌الان برید توی پینترست و کلی ایده بگیرید. 

حالا میدونم خودم توی انجام‌دادن این‌کارا مرتب نیستم، اما واسه کسایی که اراده‌شون بالاست گذاشتم. شما هم اگه پیشنهادی دارین بگین.

 

یه نصیحت: اگه تدریس آنلاین براتون صورت می‌گیره وویسای معلماتونو نگه دارید. درآینده اشک‌درآرِ خوبی براتون خواهد بود.

 

بذارید یه مورد دیگه هم اضافه کنم: 

۹. از انیمه و انیمیشن هم غافل نشید. طلسم‌شدگان (یا ضدطلسم) رو بهتون پیشنهاد می‌کنم. سریالیه، دوفصل، و با هم ۲۰ قسمت. کارتون بامزه و سرگرم‌کننده‌ایه. زیاد هم بچگونه نیست. اگه حساسید با بچه‌ها نبینید. (زیرنویس ببینید ضرر کردید، مزه‌ش به دوبله‌شه)

 

 


۱) یه‌دور کامل کل ایران و جهان رو گشته باشم (هرچند خیلی فانتزی و دور از واقعیته)

۲) ویولن، دف، سنتور، پیانو و چنگ یاد بگیرم و به زبان‌های عربی، کردی، فرانسوی، ایتالیایی و روسی مسلط باشم.

۳) یه بچه از پرورشگاه و یه گربه داشته باشم.

۴) بدونم. بدونم. بدونم. درحدی که بتونم مسیر خودم توی ت و دین و زندگی رو پیدا کنم.

۵) گلفروشی یا کتابفروشی داشته باشم.

۶) حرف مفت‌نزدن رو یاد بگیرم.

۷) تجربه تدریس تو یه روستا داشته باشم.

۸) بتونم حداقل، جون و یا زندگی یه‌نفر رو نجات بدم.

۹) یه کتاب بنویسم، و یه فیلم بسازم.

۱۰) و چندتا تجربه کوچیک هم مثل: دوشیدن شیر گاو، پخش‌کردن بادکنک یا حباب‌ساز بین بچه‌ها، و ساززدن توی خیابون و .

اگه چیز مهمی یادم بیاد اضافه می‌کنم و مهم نیست ده‌تان یا بیشتر (:

مرسی

سولویگ و

فاطمه عزیزم


۱. اگر مثل من شهلا جاهد یکی از شخصیت‌های محبوبتونه، برید تئاتر "هم‌هوایی" رو از یوتیوب ببینین. بازیگراش باران کوثری، ستاره اسکندری و الهام کردا هستن و درباره سه‌زن: لیلا اسفندیاری، شهلا جاهد، و زهرا مشتاقه. توی سایت فیلیمو هم تئاترها و فیلم‌های خوبی هست. مستند کارت قرمز هم برای آشنایی با این زن گزینه خوبیه. فیلم خشم و هیاهو هم راجع به همین قضیه قتل و . ساخته شده.

۲. اگر به بازیگری و یا سوسن تسلیمی هم علاقه دارید، باز برید یوتیوب. سرچ کنید کارگاه بازیگری سوسن تسلیمی. تو چندتا فیلم کوتاه سعی کرده بازیگری رو تا حدودی آموزش بده. 

۳. یه‌سری درسگفتار فلسفی هم هست اگه علاقه داشته باشید می‌تونید توی کانال @alefbalib ازشون استفاده کنید. خودم زیاد نرفتم سراغشون، فرصتش پیش نیومده. ولی خب این روزا فرصت خوبیه.

۴. اگه حوصله‌تون از قرنطینه و تعطیلات سر رفته توی گوگل پادکست می‌تونید پادکست‌های خیلی خوبی با هرموضوعی که میخواین پیدا کنید، از طریق کانال‌هایی که کتاب صوتی می‌ذارن و مخصوصا سایت ایران‌صدا هم می‌تونید کتاب‌ صوتی‌های خیلی خفنی دانلود کنید.

۵. اونایی که مثل من دوست دارن مثنوی بخونن و هنوز این توفیق نصیبشون نشده هم، می‌تونن از کانال @sokhanranihaa درسگفتارهای دکتر سروش رو لود کنن و استفاده کنن. این کانال فکر می‌کنم بهترین کانالیه که توش می‌تونید سخنرانی پیدا کنید. حتی اگه روزی یک شعر از مثنوی هم بخونید خودش کلی حس خوب میده. دعا کنین منم وقت کنم ادامه بدم!

۶. قرآن، نهج‌البلاغه، تورات، انجیل! بهترررین فرصته اگه کنجکاوید درمورد ادیان دیگه و خصوصا اسلام اطلاعاتتونو کامل کنین. یه برنامه "کتاب مقدس" از گوگل‌پلی ریختم که برنامه مطالعاتی میده، یکی از برنامه‌هاشم اینه که شما تا یه‌سال که باهاش پیش برین کتاب مقدس رو کامل خوندین. 

۷. حالا که زیاد بیرون نمیرین یه برنامه بریزین و سعی کنین هرروز به پوست و موتون برسین. مثلا من توی این دوره یا بخاطر روغن زیتون چرب بودم، یا بخاطر بوی گلاب از مامانم فحش می‌خوردم. 

۸. من که زیاد اهل نقاشی نیستم، ولی اگه شما هستین بیکار نشینینا! همین‌الان برید توی پینترست و کلی ایده بگیرید. 

حالا میدونم خودم توی انجام‌دادن این‌کارا مرتب نیستم، اما واسه کسایی که اراده‌شون بالاست گذاشتم. شما هم اگه پیشنهادی دارین بگین.

 

یه نصیحت: اگه تدریس آنلاین براتون صورت می‌گیره وویسای معلماتونو نگه دارید. درآینده اشک‌درآرِ خوبی براتون خواهد بود.

 

بذارید یه مورد دیگه هم اضافه کنم: 

۹. از انیمه و انیمیشن هم غافل نشید. طلسم‌شدگان (یا ضدطلسم) رو بهتون پیشنهاد می‌کنم. سریالیه، دوفصل، و با هم ۲۰ قسمت. کارتون بامزه و سرگرم‌کننده‌ایه. زیاد هم بچگونه نیست. (زیرنویس ببینید ضرر کردید، مزه‌ش به دوبله‌شه)

 

 


هانیگرین می‌گفت: واقعا خجالت نمی‌کشی خدا رو "کابوی" صدا می‌زنی؟ اما من دیگه نمیدونم چه اسمی باید روت گذاشت. تو شبیه ابری، شبیه نوری، شبیه جاری‌شدن آبی، شبیه قله‌ی کوهی، شبیه کابوی‌های فیلم‌‌های وسترن، شبیه ملکه‌های سخاوتمند. همه‌جا می‌بینمت، همه‌جا می‌شنومت، و همه‌جا بوی تو رو استشمام می‌کنم. تو همه‌جا هستی. وقتی بارون و طوفانه، یه‌ چتر میدی دستم. وقتی تاریک و خوفناکه، جلوی پام فانوس نگه می‌داری. وقتی راه پر از چاله‌چوله‌ست، دستم رو می‌گیری. من بلد نیستم مثل باباطاهر برات شعر بگم. یاد هم نگرفتم که چجوری مثل علامه حسن‌زاده آملی، برات الهی‌نامه بنویسم. من فقط میتونم مثل چوپانِ داستان "موسی و شبان" یه‌سری جمله بچینم کنار هم، تا بفهمی چقدر مشتاق دیدنتم. مشتاق اینکه نگاهم کنی، بهم لبخند بزنی، من رو در آغوش بگیری، و دوستم داشته باشی. دوستم داشته باشی.


گریپذیره. مثل وقتایی که میفتی و دردت می‌گیره. نمی‌تونی برگردی و کاری کنی تا نیفتی. نمی‌تونی هم کاری کنی که دردت نیاد. نه اختیار گذشته تو دستته و نه اختیار حال. به آینده هم که کلا نمیشه فکر کرد. انگار زمان می‌ایسته و تو میمونی و به قول فروغ "ناتوانیِ این دست‌های سیمانی".

مثل اون غمِ پنهون‌شده توی بعضی از آهنگ‌های فولکلور می‌مونه، شبیهِ سیاهیِ زیر چشمای گود‌افتاده‌ت. دیگه نمیشه کاریش کرد. همینه که هست.

 داشتم از ناتوانی‌ دست‌هام می‌گفتم. از نشدن‌ها، نتونستن‌ها، نخواستن‌ها. دیگه نمیدونم از زندگیم چی می‌خوام. می‌خوام لبخند بزنم، واقعی و زیاد لبخند بزنم. و بعد که دور لبم بخاطر لبخننِ زیاد چروک شد بگم: وای، من چقدر خوشبخت بودم. من چقدر زندگی قشنگی داشتم.

 میخوام فراموش کنم که دنبال راه فرار می‌گشتم و از پنجره اتاق، به پاسیوی همسایه نگاه می‌کردم که اگه خودمو بندازم چقدر می‌ترسه. یادم بره می‌خواستم از همه گروه‌ها برم و غیب شم، و از یاد ببرم صحنه‌ی براش‌هایی که شستم و کنار سینک گذاشتم.

فیلم لیلا از مهرجویی رو دیدیم. آماندا گفت: "حس می‌کنم لیلای زندگی من تویی، اونی که همیشه از حقش می‌گذره، همیشه خودخوری می‌کنه" آره، من لیلام. من سلمای "رقصنده در تاریکی" هم هستم. من حتی اونجاییَم که جلسومینای "La Strada" گریه می‌کنه. منم اونی که درجواب "دلت واسه استراسبورگ تنگ نمیشه؟" گفت: مگه میشه دلم برای جایی که نرفتم تنگ شه؟

دیگه نه استراسبورگی تو کاره، نه دو فیلسوف زیر یک چتری. اما دلم برای شنیدنِ صدای استاد دینانی، توی خیابونای استراسبورگ خیلی تنگ شده.


خیلی‌وقتا شده که گفتیم ما آدمای سست‌عنصری هستیم. چون هرتصمیمی که گرفتیم عملی نشده و هیچ کاری از پیش نبردیم. اوایل فکر می‌کردم تقصیر منه، تقصیر منه که داستانمونو ننوشتیم، تقصیر منه که واسه پرسش مهر کاری نکردیم، تقصیر منه که نتونستیم نمایش‌نامه بنویسیم و تو مدرسه اجرا کنیم. تقصیر منه که ایتالیایی‌یاد‌گرفتن رو ادامه ندادیم. اما الان فهمیدم من هیچ تقصیری نداشتم، بلکه فقط اینان که با یه مشت تظاهر، اظهار همراهی می‌کنن و وقتش که می‌رسه می‌کشن کنار، و تنها چیزی که این وسط اتفاق میفته، انرژی‌ایه که من هدر دادم.
پشت دستمو داغ می‌کنم، که دیگه با دوستای صمیمیم کار مشترکی رو شروع نکنم. قرار بود پادکست درست کنیم، دوتا متن نوشتم، کلی روش فکر کردم، کلی برنامه ریختم، تا اگه دیدیم خوب شد یه کانال بزنیم و یا بدیم ماریلا که بذاره کانال مدرسه، و یجورایی مدرسه پادکست داشته باشه. اما الان کشیدن کنار و هیچ غلطی، دقیقا هیچ غلطی نمی‌کنن. بهشون گفتم نمیخواین حرکتی بزنین؟ رک گفتن نه. خیلی دارم سعی می‌کنم به کارایی که می‌تونستم تنهایی انجام بدم و با شریک‌کردن اینا خرابش کردم فکر نکنم.

+چندروزپیش عکس شجریان رو گذاشتم پروفایل. ازم پرسید پروفایلت کیه؟ بعد که خانم برگمن اومد حرفای قشنگ زد توی پیویم، اینم گفت شجریان رو دوست دارممم. الله اکبر! 


باید از اینجا برویم. می‌زنیم به کوه و دشت، می‌دویم در گندمزارها و دیگر، کسی بوی غم‌مان را حس نمی‌کند. دیگر همه فراموش می‌کنند که شام هرشب‌مان، عجز بود و خانه را صدای محزون شجریان برمی‌داشت. دیگر نیاز نیست که چشم‌مان را بدوزیم به عکس گلدان‌ها، و همچون مرده‌پرست‌ها، زل بزنیم به دیوار رو‌به‌رو و به آخرین حرفِ رفتگانمان بیندیشیم.
بیا گام برداریم به سوی تپه سرسبزِ ناکجاآباد و برای گوسفندها نِی بزنیم. گوسفندها چه می‌دانند که ما گریختیم؟ می‌پندارند همیشه اینجا بودیم. و ما می‌توانیم همان‌جا قلب‌های زرد و صورتک‌های لبخند‌به‌لب‌مان را دفن کنیم و به روی خودمان نیاوریم که ماییم.
حتی. حتی می‌توانیم خانه‌ای متروک پیدا کنیم و روی دیوارش، به‌جای علامه حسن‌زاده آملی، شعر سهراب را بچسبانیم. 
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب.
دیگر صدای گریه‌ی گربه‌ها را نخواهیم شنید که دلمان بلرزد، دیگر در رویاهایمان، شریعتی را غمگین نمی‌بینیم، دیگر آنجا زمان، اینقدر خالی و زود نمی‌گذرد. آنجا فقط ماییم و گبه‌های رنگارنگ، سه‌تار و تنبورِ روی طاقچه، و دیوانِ حافظ قدیمی‌ای که بوی خاک می‌دهد.
قیدوبندی نیست، سرّی نیست، حقارتی نیست، و ما آزاد می‌شویم.

باید از اینجا برویم

باید بزنیم به کوه و دشت.

و بدویم در گندمزارها

تا کسی بوی غم‌مان را حس نکند.


خراب شد. کاملاً خراب شد و رفت کنار، ولی نباید این پایانش می‌بود. شاید باید قشنگ‌تر، به‌یادموندنی‌تر و یا. هرچی. دیگه مهم نیست.
دنیا دور سرم می‌پیچه. 
به همه درباره جاذبه زمینی که حسش می‌کنم گفتم. خیلی‌اوقات توی زندگیم هست، که زمین جاذبه‌ش چندبرابر میشه، و روح و جسمم رو پایین می‌کشه. نمیدونم چجوری میشه توصیفش کرد. یه‌چیزی شبیه روح‌خوار‌های هری‌پاتر.
حس آدمی رو دارم که کلی افسار دستشه، و باید همه اون‌هارو همزمان کنترل کنه. 
خانم فالکن برام از عددای عجیب‌غریب حرف زد، از فرق بین دیدن و نگاه‌کردن، از بازگشت رنسانس حتی! نمیدونم، حرف‌هاش برام مبهم بود. دلم می‌خواست بهش بگم چقدر شبیه فیلسوفِ دنیای سوفی حرف می‌زنه. یه‌جاش گفت: زمان توهمه.
می‌فهممش، اما مبهمه. مبهم. مبهم.
معلممون نیست، اما خیلی عجیب و باحوصله‌ست. نمی‌دونم، انگار ده‌ساله دبیرمونه، می‌شناستم و طبق اون آشناییه که بهم میگه نمیشه بهونه آورد و باید بذر زندگی رو کاشت. بعدها معجزه‌ها خواهی دید.
امروز دلم می‌خواست از همه گروه‌ها برم بیرون، اما باز یه‌چیزی دستم رو می‌بست، که مسئولیت امتحانای اقتصاد با منه، که مسئولیت دینی این هفته با منه، که مسئولیت تفکر با منه، مسئولیت جواب‌دادن به بچه‌ها هم با منه. نمیدونم شرایط خوبیه یا بد. فقط می‌دونم هرچی بیشتر میشن بیشتر سرگیجه می‌گیرم و از ترسِ خواب‌موندن و انجام‌ندادنش، نمی‌خوابم.
نمیدونم تا آخر سال چی ازم می‌مونه. هیچی نمی‌دونم. 

 

از فضای اینستا هم خسته‌ام، کاش آدم می‌تونست جلوی فامیل با خیالِ راحت خود واقعیش رو نشون بده و پذیرفته شه.


همسایه‌ها می‌گویند که دوماه است از خانه‌ی طلعت‌خانم، بوی قورمه‌سبزی نمی‌آید. غروب که می‌شود می‌رود جلوی خانه گلرخ‌، بی‌مقدمه می‌گوید: گلرخ‌جون، یه‌کم قورمه داری به ما بدی؟ واسه شامِ بچه‌هام میخوام.
گلرخ هم هربار، با کلافگی کیسه سبزی یخ‌زده‌ای بیرون می‌آورد و می‌نالد: دِ آخه طلعت‌خانم! تو این روزا کی میره خونه کسی که بچه‌های تو بیان پیشت؟!
طلعت که می‌رود، از خانه‌ی گلرخ صدای سوغاتیِ هایده شنیده می‌شود. گلرخ کسی را ندارد، در این چهل‌وچندسال نه ازدواج کرده، نه دوستی، نه آشنایی. فقط هرازگاهی کسی اشتباهی زنگ می‌زند و برایش پیغام می‌گذارد که "مراقب خودت باش". گلرخ هم گریه می‌کند، می‌رود دست‌هایش را با مایع می‌شوید، به دستگیره در الکل می‌زند، و با پارچه‌هایی که از مادرش مانده، برای خودش ماسک درست می‌کند.
آن‌سوی خط، حامد شماره خانه‌ قبلی میترا را می‌گیرد. مثل دیوانه‌ها زل می‌زند به سفیدیِ دیوار و به این فکر می‌کند که چقدر شبیه رنگ لباس پرستاری میتراست، چقدر شبیه پنبه‌ای است که میترا هرروز با آن‌ها سروکار دارد، چقدر به تخت‌های بیمارستان مانند است. و به خودش که می‌آید می‌بیند ده‌بار پشت‌سر هم جمله‌ی "مراقب خودت باش" را تکرار کرده است.
میترا چشمانش به سفیدی‌ها عادت کرده، تنها رنگ سپید مهم زندگی‌اش، موی پدری است که شبانه‌روز کنج خانه می‌نشیند و بنان گوش می‌دهد، و ده‌دقیقه طول می‌کشد که تایپ کند "میترا، کی برمیگردی بابا؟"
می‌نویسد کی برمیگردی بابا؟ و دستش را روی گلویش فشار می‌دهد. نفسش بالا نمی‌آید. گرما همه‌جا را برداشته. بنان هنوز می‌خواند "بوی جوی مولیان آید همی، یاد یار مهربان آید همی." و پیرمرد مطمئن است که تب، از علائم اولیه انتظار است. طلعت‌خانم سبزی‌ها را گذاشته کنار اجاق تا یخش آب شود، گلرخ به دستانش ضدعفونی‌کننده می‌مالد، حامد وقتی زنگ می‌زند با صدای بلند می‌گرید، میترا جواب پیغام پدر را، با "نمیدانم" می‌دهد، و پیرمرد، دیگر این‌بار میمیرد.


.

چرا تا من از اینا خوشم میاد یه گندی بالا میارن؟ چرا وقتی فکر می‌کنم همکلاسی‌های قابل‌تحملی دارم، کاری انجام میدن که فکر کنم یه‌دقیقه هم نمیتونم تو این دنیا زنده بمونم؟ چرا باید از ویدئوکال‌شون با معلم، اسکرین‌شات بگیرن و فکر کنن خیلی خفن و بامزه میشن وقتی از معلم دراون‌حال سوتی می‌گیرن؟ چرا از معلمی که ۶ ساعت می‌شینه پای تصحیح برگه‌های مزخرف‌شون، توقع دارن که پاسخگویی بیست‌وچهارساعته داشته باشه و غلطاشونو به مغز خالی‌شون بفهمونه؟ چرا اسم گروه رو گذاشتن "تینک یو نو می"؟ چرا یه همچین آدمایی دورمو گرفتن؟ چرا همه‌جارو بوی گند و کثافت برداشته؟


۱. یکی‌شون گفت: نگرانتم، نذار فکر‌کردنت به خدا، باعث کفر شه. نذار اونقدری شک کنی که کافر شی. 
اون‌یکی گفت: فلسفه باعث کفر میشه. نرو سراغش. ولش کن.
یکی‌ دیگه گفت: حسش کن، نشونه‌هاش هست. روایاتش هست. احادیث هست. آیه‌هاش هست.
معلما از دستم کلافه‌ن. این رو حس می‌کنم. اون‌روز صدای کافرگفتن‌هاشون توی مغزم می‌پیچید. خانم برگمن گفت بعد از اینکه پیام تبریک روز معلمم بهش رو توی گروه معلما فرستاده، یه عکس‌العمل‌هایی دیده ازشون که باید بعدا صحبت کنیم. گفتم بد؟ گفت نه، فقط باید یادت باشه راه رو گم نکنی. 
اما من راه رو گم کردم. من چندروزه توی تاریکی، می‌ترسم آنتوان لاوی بیاد خفه‌م کنه. من چندروزه گریه می‌کنم و میگم: نمیخوام کافر شم. من چندروزه خودمو پر کردم از حرفای اپیکور و عین‌القضات همدانی و حتی، صدای یاسمن آریانی.
دینم وصل شده به ت و ت دست می‌ذاره رو عمیق‌ترین احساساتم. بارش سنگینه. مثل یه بختک افتاده رو سینه‌م و انگار، راه گریزی هم نیست. زیر بار ندونستن، دارم له می‌شم و زمان اونقدر زود می‌گذره که حس می‌کنم همین‌روزاست یکی بیاد گلومو فشار بده و بگه: چرا نمی‌فهمی؟ چرا نمی‌خونی؟ چرا نمی‌دونی؟
من هیچی نمیدونم. حتی اگه خانم برگمن برامون صدتا سخنرانی دیگه هم بفرسته، هیچی نمی‌فهمم. حتی اگه همه پادکست‌های فلسفی رو زیرورو کنم، هیچی نمی‌فهمم. حتی اگه کل کتابای مطهری و شریعتی رو بخونم هم هیچی نمی‌فهمم.
۲. همه‌ش تصویر طره موی روشنی میاد جلوی چشمم، که توی دستای یه مرده و یه دختر با موهای بور، فکر می‌کنه موهای خودشه. دائم از خودم می‌پرسم: آخه مگه چشمای کی به‌جز من اون‌شکلی بود؟ 
چندروزه احساسات دارن خفه‌م می‌کنن. این بار رو نه شجریان می‌تونه سبک کنه و نه مرضیه. انگار درک‌نشدنیه و باید یه آهنگ بیاد که اون احساس رو لمس کنه. امشب به آماندا گفتم "یه آهنگ بفرست که حس کنی خوشم میاد". فاطمه مهلبان فرستاد، نشد بابا.
۳. خانم فالکن وقتی فهمید اکثر کتابا جای تاثیر مثبت، روانی‌م می‌کنن گفت: فکر می‌کنی تو برزخی، همین که حس می‌کنی روانی شدی آثار خوبی داره، شاید یه‌روزی نویسنده شدی. 
و الان که فکر می‌کنم، میبینم تنها چیزی که نیاز دارم هم نویسنده‌شدنه.
۴. دوروزپیش، دیدم پشت‌سر هم صدای گربه میاد. خواستم برم طرف پنجره، اما صداش منو کشوند طرف در و تا درو وا کردم، دیدم یه گربه پرید تو خونه. بین اون همه آپارتمان، بین اون همه طبقه، بین اون همه در، اومده طبقه سوم و جلوی در خونه ما. بهش ماهی دادم و یه‌بار دیگه مطمئن شدم خدا خیلی دوستم داره.


بابت دعوت مرسی سولویگ

با این زله‌ و پس‌لرزه‌هایی که تو این دوروز اومده، امید به آینده‌م ده‌برابر کم شده و بیست‌سالِ آینده تقریبا یه رویا محسوب میشه اما دلم میخواد این رویا رو اینجوری تصور کنم:

(نمی‌دونم ازدواج کردم یا نه، به این بخشش کاری نداریم)

یه خونه نقلی و ساده دارم، یه گوشه از شهر، یا ترجیحاً تو یه روستای خوش‌آب‌وهوا با کلی حیوون و درخت و گل. دورتادور خونه پر از کتاب و کاغذهای مچاله‌شده بخاطر نوشتنه. روی طاقچه‌ش سه‌تار گذاشتم و هرگوشه‌ش یه ساز پیدا میشه. یه‌طرف یه پیانوی چوبی ساده، یه‌طرف ویولن و طرفِ دیگه چنگ. سماع بلدم و غروب که میشه یکی از سازهارو برمی‌دارم و توی خیابون مشغول نواختن میشم، اگر هم پولی جمع شد، به اولین نیازمندی که برسم تقدیم میکنم. اون‌موقع انقدر می‌دونم، انقدرررر می‌دونم، که یا رها میشم و یا دیوانه. قطعا یا یه گربه برای خودم دارم و یا هم که نصف روزم رو با گربه‌های کوچه و خیابون می‌گذرونم. بلدم شیرینی و کیک بپزم و با خیلی از آدمایی که دوستشون دارم ارتباطم حفظ شده.

بخش مهم شغل رو یادم رفت. نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونم چیکاره میشم. دلم می‌خواد معلم یا استاد دانشگاه باشم، اگر هم نشد گلفروشی داشته باشم و یا تو یه کتابفروشی کار کنم. جدیدا سطح توقعاتم از شغل، اونقدر پایین اومده که نمیدونم قراره پول شام و ناهارم رو هم چجوری تهیه کنم. ولی درحدی پول جمع می‌کنم که بتونم به دیگران کمک کنم و مفید باشم. 


بهش که فکر می‌کنم کلمه‌ی "فروپاشی" میاد توی ذهنم. نمی‌دونم از کِی بود که تبدیل به کلمه شد، رفت گوشه‌گوشه‌ی ذهنم و اِشغال‌ش کرد. یتیم بود، برادرش مرد، اون‌یکی برادرش معتاد بود. همیشه لبخند می‌زد اما صداش رو یادم نمیاد. یادم نمیاد چجوری صدام می‌زد. یادم نمیاد موقع بازی، چیا می‌گفت. حتی یادم نمیاد وقتی رو که از گردن آویزون‌ش شده بودم و هردو، نیش‌مون تا بناگوش باز بود. به چی می‌خندیدیم؟ حتی نمی‌دونستم برادری داشت که عاشق‌ش بود. دلم می‌خواد برم دایرکتش و بهش بگم: هی پسر، اسم‌ت رو "فروپاشی" گذاشتم. تو مثل برجی هستی که فروریخته و اینکه دوباره سرپا شه، یکی از آرزوهای بزرگ منه. 
اما نمی‌گه این دختر، چقدر روانیه؟
هانیگرین میگه عاشق‌ش شدی. مامانم برام حرف درمیاره. اما فقط من می‌دونم که یه تک‌درخت پیرم، که به قلعه‌ی خراب روبروش زل زده و می‌خواد شاخه‌هاشو بذاره روی شونه‌ش و هردو با هم رشد کنن. 
وقتی به همبازی‌هام فکر می‌کنم، می‌بینم همه‌شون از خودشون فقط غم به‌جا گذاشتن. یتیم‌ و زیبابودن علی، پریا که نمی‌دونست مادرش مرده، اون پسره که سمعک می‌ذاشت، صابر که به‌خاطر کاپشن‌پوشیدنش وسط تابستون کلی مسخره‌ش کردن، روژینایی که مُرد، شهریاری که رفت. یه کوله‌بار بزرگ روی دوشمه، انگار که غم‌هاشون رو خالی کردم توی کوله و همه‌جا با خودم همراه‌ می‌کنم. کاش می‌دونست که من چشم دوختم بهش، تا ببینم رشد می‌کنه، تا ببینم میشه خوشبخت‌‌ترین و قوی‌ترین پسری که می‌شناسم.

+اذان می‌گن. توی این چندماه، اونقدر زندگی سخت شده که هیچی نمی‌تونم درباره‌ش بگم. نمی‌تونم بگم. نمی‌تونم بگم که چه اتفاقی افتاده، چی درونم رخ داده و روزام چجوری می‌گذره. کاش به‌خیر بگذره.


چندسالی‌ می‌شود که برایت ننوشته‌ام، و دیگر حتی بعید می‌دانم گذرت به اینجا بیفتد. این‌ها تقصیر تو نیست. تقصیر روزهایی‌ست که می‌گذرند و آدم‌ها را تغییر می‌دهند و روابط را هم. یعنی راستش را بخواهی من مقصرم؛ نه روزها، نه تو، نه هیچ‌یک از این آدم‌ها. تنها من. حالا احساس می‌کنم تو هم فهمیده‌ای که دیوانه‌ام امیرحسین. ماه پشت ابر نمی‌ماند. دیوانه هم پشت چهره‌ی عاقل و معصومانه‌‌اش. یک روز گندش درمی‌آید و همه می‌روند، حتی آن زن که می‌گفت روزی یازده‌بار بگویم الله لا اله الا هو»، حتی آن پسر که خیال می‌کند فیلمنامه‌نویس بزرگی خواهم شد، حتی آن شاعر گمنام که روحم را وحشی می‌داند و مجنون. 

بعضی شب‌ها خوابت را می‌بینم. خواب بوسه و آغوش. این ضمیر ناخودآگاه هم چه حرامزاده‌ای‌ست، نه؟ این اشتیاق‌های کوچکِ پنهان‌شده. گفته بود چیزی از دوست‌داشتن نمی‌دانم. راست گفته بود. من فقط دوست‌داشتن آن زن را بلدم، دوست‌داشتن گلدان‌هایش، نوه‌هایش، جای پایش، هرچیزِ مربوط به او. گندش بزنند که حتی این‌ را هم خوب بلد نیستم.

 

ببخش که نوشته‌ام ناتمام ماند. باید بخوابم و کاش خواب بابا و شپش‌ها را نبینم. آدم‌هایی که خواب راحتی ندارند طفلکی‌اند. شب بخیر.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها