کلاس هشتم بود که یه برگه برداشتم و روش نوشتم: لطفا لبخند بزنید. شاید فکر کنین زدمش روی در و دیوار. اما نه، از زیر در دفتر ماریلا، یعنی مدیر مدرسهمون ردش کردم و آخر سر هم رفتم پیشش و اعتراف کردم که کار من بوده. ماریلا آدم اخمو و عجیبی بود که هیچوقت از دست من درامان نبوده و نیست. بعد از مدتها براش یه نامه دیگه نوشتم. یه متنی که توش بهش گفتم ازش نمیترسم، فقط دلم میخواد بذاره دوستش داشته باشم. اگه خوشبین باشید این علاقه رو ربطش میدین به "عشق که جنسیت نمیشناسه" و داستان مولانا و شمس. اگر هم بدبین باشین که لطفا اون گرایشی که بهم نسبت میدین رو به زبون نیارین و زود برین. زود زود زود. اگه میخواین این علاقه رو نه بدبینانه و نه خوشبینانه براتون توصیف کنم میتونم از ارتباط بین ماریلا کاتبرت و آنشرلی حرف بزنم. برای همین، اسم ماریلا رو ماریلا گذاشتم. خودشم میدونه اسمش ماریلائه، اما همچنان آدم بداخلاقیه و ذوق نمیکنه.
من اصرار داشتم که درون این زن، یه قلب مهربون میتپه که من شاید بتونم زندهش کنم. اون تلاشهای من رو میدید، ابراز علاقههای من رو میشنید، کیکهایی که روز معلم براش میبردم رو میخورد، وقتایی که تولدش رو تبریک میگفتم جواب میداد، و حتی خیلیوقتا باهام مهربون میشد. اون میدونست من کاشیهای توی راهرو رو میشمرم و گربهها رو دوست دارم و برای اینکه روی زمین آشغال ریخته حرص میخورم و عاشق سرککشیدن به جاهای کمرفتوآمدم. اما تفسیرش اینه که: این دختر دنبال جایی میگرده که دردسر باشه.
سولویگ توی وبلاگش از ارتباطایی که دیگه مثل قبل نمیشه حرف زد. از حرفایی که کم میاد، اون کشدادنها و . اما من دارم از کشدادنهای یکطرفه حرف میزنم. اینکه از ارتباطم با ماریلا، هیچی نمونده و هیچی درست نمیشه. و همه، از مامان و دوستهام گرفته تا ناظم و معلم ویرونش کردن؛ اما من همچنان منتظر تبریکگفتنم. تبریک عید، یلدا، روز معلم، تولدش. از این میترسم که دست بکشم، تمومش کنم، یا جایی برسه که بگم "من چقدر احمقم!"
+خیلی دودل بودم که از ماریلا چیزی بگم یا نه، این پست، اولش قرار بود درمورد بیاحساسبودن من نوشته شه. یعنی ممکنه فردا از نوشتنش پشیمون شم؟ این بخش کمی از ماریلائه. اتفاقایی که توی این سهسال افتاده، فراتر از این حرفاست.
+خدایا، من چرا نرمال نیستم؟
درباره این سایت